شنبه، شهریور ۲۴، ۱۴۰۳

زمان عوض شده است

«رحیم بوقی» بعد از ۳۰ سال از حبس برگشته بود. عاشق «شهناز قرقی» شده بود اما چون نه کاروبار درست و درمانی داشت و نه خانواده‌ی به‌درد بخوری، پدر شهناز جوابش کرده بود.

رحیم هم گذاشت و رفت کویت تا پولی به جیب بزند. سال۵۶ که هنوز «هوا دلپذیر» نشده بود و «بوی گل و سوسن و یاسمن» در وطن نپیچیده بود، همان یک سال اول به حبس افتاد. با هندی بدقلقی حرفش شده بود و ناغافل کلکش را کنده بود.

بعد از ۳۰ سال که بالاخره آزاد شده بود، به خانه برگشته بود در حالی که ۵۰ ساله بود و دوران «احمدی‌نژاد» بود و شهناز دو بار عروسی کرده بود وعروس و داماد داشت و ۴۷ ساله‌ی هنوز دلبری بود. شوهر اول با جنگ رفته بود و شوهر دوم هم اعدام شده بود.

رحیم اما توی همان ۳۰ سال پیش گیر کرده بود. در جهانش نه شاهی رفته بود نه جنگی شده بود نه «آغاسی» مرده بود و نه روزگار فردین و گنج قارون گذشته بود.

آمده بود تا با همان زبان و نگاه ۳۰ سال قبل زنی را دوست داشته باشد و خوشبخت کند که دیگر قصه‌ها و غصه‌ها و زخم‌های بی‌شماری را در جهانش جا داده بود، و عجب کار محالی بود که عشق هم از پسش بر نمی‌آمد.

دختر خاله مهین را شبانه شوهر دادند. خوشگل بود و ۱۵ ساله. داماد سن‌وسالی داشت و بی پول و پله هم بود اما چاره‌ای نبود. اگر خان آقا خبردار می‌شد که دخترش دو ماهه باردار است، خون راه می‌انداخت. هیچوقت هم معلوم نشد پدر واقعی بچه کیست و چطور چنین اتفاقی افتاده.

دخترک را از ترس خان آقا هول هولکی به عقد «زال ممد» درآوردند و تمام. نه لباس عروسی در کار بود نه سفره‌ی عقدی نه جشن و ماشین عروس و بوق بوقی.

آقای دکتر پزشکیان!
زبان جهان ایرانی عوض شده. اینکه «نهج‌البلاغه» را فوت آب هستید و  باورهای محکمی دارید و اهل دروغ نیستید و وفادار و پای بسته‌ی چارچوب‌هایی هستید خیلی هم خوب است، اما روزگار عوض شده و زبان آدم‌ها چیز دیگری‌ست و در جهانشان مرگ‌ها و کوچ‌ها و سقوط‌ها و گلوله‌ها و ساچمه‌ها و نداشتن‌ها و از دست‌دادن‌ها و مفارقت‌ها و دغدغه‌های بسیاری اتفاق افتاده. 
نمی‌توانید با جملات و نقل قول‌هاو روایت‌ها و دعاها کمک‌شان کنید.

شما پزشک هستید و می‌دانید باید بیمار را درمان کنید و نه بیماری را و این بسیار امر دشواری‌ست.

خودتان هم می‌دانید که انتخاب شدنتان به کدامین دلایل است. حکم انتخاب شما را نه «اختیار» بلکه «اجبار» صادر کرده است. جهان آدم ایرانی جهان ناگزیری‌ها و هرگزها و مباداهاست. این پیروزی نیست. به تعویق انداختن شکست است. امید نیست، گریز از یاس است.

کاش اگر کار زیادی از دست‌ِتان برنمی‌آید و درمان کاملی سراغ ندارید، کمی از رنج‌هایش کم کنید و نگذارید بیشتر از این درد بکشد.


هیچ دوست ندارم جای شما باشم اما حالا که پا پیش گذاشته‌اید امیدوارم پای حرف‌ِتان بایستید.