پادشاه دانا
آوردهاند که چون «ذوالقرنین» به ولایت «چین» رسید و در نواحی آن ولایت نزول فرمود، یک نیم از شب گذشته حاجب درآمد و گفت: رسول ملک چین آمدهاست بار میخواهد.
اسکندر فرمود تا بار دادند. چون درآمد، سلام گفت و در مقام خدمت بایستاد و گفت: اگر پادشاه صواب داند، اشارت فرماید تا مجلس خالی کنند، کلمهای که عرصه میباید داشت خلوت را شاید.
فرمود تا بیرون رفتند. حاجب بماند. گفت: ایهاالملک این کلمه میباید جز ملک نشنود.
سکندر فرمود تا او را تفتیش کردند و احتیاط بهجای آوردند. با وی هیچ سلاح نیافتند و بفرمود تا تیغی برهنه بیاوردند و در دست گرفت و حاجب را نیز فرمود تا بیرون رفت و او را گفت در همان مقام که هستی بایست و سخنی که داری عرضه کن.
گفت: پادشاه روی زمین حقیقت داند و یقین شناسد که مَلِک چینم که به خدمت آمدهام، نه رسول او! و از تو سئوال میکنم که مراد تو از من چیست؟ و مقصود تو کدام؟ و رضای تو به چه نوع حاصل میشود، تا اگر ممکن باشد در تحصیل آن کوشم؟ هر چند بر من سخت آید و تو را و خود را از حرب و مقاتله بینیاز گردانم.
اسکندر گفت: به چه ایمن شدی بر من که نفس خود را عرضه تیغ تلف و هدف تیر بلا ساختی؟ و خود را به اختیار در ورطه اسیری انداختی؟
گفت :بدانکه دانستم که تو مردی عاقلی و عداوتی قدیمی و حقدی دیرینه نیست و طلب قصاصی در میان نیفتاده است. و تو دانی که به کشتن من، مسلم نشود از آنکه اگر مرا قتل کنی، اهل چین پادشاهی دیگر را بیعت کنند و بر تخت ملک بنشانند و تو را مقصود به دست نیاید و بدنامی حاصل شود.
اسکندر سر در پیش افکند و دانست که مردی عاقل است. گفت: میخواهم که سه ساله ارتفاع مملکت خود امسال بدهی و بعد از آن هر سال یک نیمه محصول ولایت به من میرسانی.
ملک چین گفت: جز این هیچ دیگر هست؟
گفت: نه
ملک چین اجابت کرد گفت: سمعا و طاعتةً
اسکندر گفت: حال بعد از آن چگونه باشد؟ گفت: چنانکه هر دشمن که قصد من کند، بر من ظفر یابد و هر دوست که به من التجا کند، محروم ماند.
گفت: اگر بر ارتفاع دو ساله اختصار کنم؟
گفت: اندکی آسانتر و قدری سهلتر از آن باشد که تقریر کردم.
گفت: اگر بر یک ساله قناعت کنم؟
گفت: در کار ملک و لشگر نقصانی نباشد، اما بر استیفای مرادات و لذات قاصر باشم.
گفت: اگر به ثلثی از ارتفاع راضی شوم؟
گفت: ثلثی از آن جمله فقرا و مساکین و محتاجان را باشد. و باقی در وجه مصالح لشگر و مؤنات ملک صرف شود.
گفت: بر ثلث اقتصار کردم.
***
ملک چین شکرها گفت و بازگشت و چون بامداد شد، مقارن طلوع آفتاب، لشگر چین دررسیدند و به عدد مور و ملخ گرداگرد لشکر سکندر فروگرفتند، و لشکر سکندر بر خود از هلاک بترسیدند و حیران بماندند. و به ضرورت بر مرکبان سوار شدند و حرب را ساخته گشتند و اسکندر برنشست و ملک چین چون اسکندر را بدید، از اسب فرود آمد و خدمت کرد.
اسکندر گفت: غدری کرد و ما را به صلح بفریفتی و جنگ را مستعد گشتی.
گفت: معاذالله که از من مکر و غدر آید. من بر همان قولم که در خدمت پادشاه روی زمین مقرر گردانیدهام. اما بامداد این لشکر را برای آن برنشاندم تا ملک فرمانبرداری و طاعتداری من بر ضعف و قلت حمل نفرماید. و شوکت و استعداد من ببیند و آنچه در نظر ملک آمدند، از لشکر من اندکیاند از بسیاری. نه از روی عجز و بیچارگی فرمانبردار شدم. اما دیدم که حق عز اسمه، تو را نصرت میکند و مظفر میکند. دانستم که با تقدیر آسمانی مدافعت فایده نکند و با تایید ربانی مقاومت سود ندارد، به انقیاد و امتثال تلقی کردم و در طاعتداری تو طاعت خدای را داشتم و این تواضع و تذلل به فرمان ایزدی کردم.
اسکندر گفت: دریغ باشد که از چون تو کسی چیزی توقع کنم که از تو عاقلتر و کاملتر پادشاهی ندیدهام. تو را از آنچه میخواستم معاف داشتم و همین لحظه بفرمایم تا تمامت لشگر من از ولایت تو بیرون شوند.
©️فرج بعد از شدت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر