امروز با توست، فردای قیامت با تو نخواهد بود
هارونالرشید یک سال به مکه رفته بود "... چون مناسک گزارده آمد و باز نموده بودند که آنجا دو تناند از زاهدان بزرگ یکی از «ابن سماک» گوینده و یکی را «ابن عبدالعزیز عمری» و نزدیک هیچ سلطان نرفتهاند.
«فضل ربیع» را گفت: یا عباسی! و وی را چنان گفتی، مرا آرزوست که این دو پارسامرد را که نزدیک سلاطین نروند ببینم و سخن ایشان را بشنوم، و بدانم حال و سیرت، و درون ایشان تدبیر چیست. مراد آنست که متنکر نزدیک شویم تا هر دو را چگونه یابیم.
فضل گفت: صواب آمد. چه فرماید؟ گفت: بازگرد و دو خر مصری راست کن و دو کیسه. در هر یکی هزار دینار زر و جامه بازرگانان پوش و نماز خفتن نزدیک من باش تا بگویم که چه باید کرد.
هارون گفت: مرا پندی ده! که بدین آمدهام تا سخن تو بشنوم و مرا بیداری افزاید. گفت: یا امیرالمومنین از خدای عزوجل بترس که یکی است و هَنباز ندارد ... و بدان که در قیامت ترا پیش او بخواهند ایستانید. و کارت از دو بیرون نباشد: یا سوی بهشت برند یا دوزخ و این دو منزل را سه دیگر نیست.
هارون به درد بگریست چنانکه روی و کنارش تر شد.
فضل گفت: ایهاالشیخ! دانی که چه میگویی؟ شک است در آنکه امیرالمومنین جز به بهشت رود؟
«پسر سمّاک» او را جواب نداد، و ازو باک نداشت، روی به هارون کرد و گفت: یا امیرالمومنین! این «فضل» امشب با توست و فردای قیامت با تو نباشد و از تو سخن نگوید، و اگر گوید نشنوند. تن خویش را نگر و بر خویشتن ببخشای.
فضل گفت: ایهاالشیخ! امیرالمومنین شنونده بود که حال تو تنگ است و امشب مقرر گشت. این صلت حلال فرمود بستان.
پسر سماک تبسم کرد و گفت: سبحانالله العظیم، من امیرالمومنین را پند دهم تا خویشتن صیانت کند از آتش دوزخ، و این مرد بدان آمده است تا مرا به آتش دوزخ اندازد. هیهات بردارید این آتش از پیشم که هماکنون ما و سرای و محلت سوخته شویم. و برخاست و به بام بیرون شد."
©️تاریخ بیهقی. مجلد۸. ص۷۳۸
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر