روزی شاهزادهای تصمیم به ازدواج گرفت. با یکی از دانایان شهرش در این باره مشورت کرد.
دستور دادند که همه دختران شهر، به میهمانی شاهزاده دعوتند و شاهزاده در این جشن همسر خود را انتخاب میکند.
دختر خدمتکار قصر از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد، چرا که عاشق شاهزاده بود، اما تصمیم گرفت که در میهمانی شرکت کند تا حداقل یکبار شاهزاده را از نزدیک ببیند.
روز جشن همه در تالار کاخ جمع بودند. شاهزاده به هر یک از دختران دانهای داد و گفت کسی که بهترین گل را پرورش دهد و برایم بیاورد همسر آینده من خواهد بود.
شش ماه گذشت و با اینکه دختر خدمتکار با باغبانان مشورت کرد و از گل بسیار مراقبت کرد، ولی گلی در گلدان نرویید.
روز موعود همه دختران شهر با گلهایی زیبا و رنگارنگ در گلدانهایشان به کاخ آمدند. شاهزاده بعد دیدن گلدانها اعلام کرد که دختر خدمتکار همسر اوست.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش گلی نیست! شاهزاده گفت: این دختر گلی را برایم پرورش داده که او را شایستهی همسری من میکند: گل صداقت! همه دانههایی که به شما دادم عقیم بودند و ممکن نبود گلی از آنها برويد!
کانال مصطفی نیکومنش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر