داستانی در تورات است که «ابنعربی» در کتاب «فصوص الحکم» آنرا نقل کردهاست. به گمانم این داستان میتواند برای آنهایی که باورهای دینی دارند جالب باشد:
داود هم پیامبر بود و هم پادشاهی قدرتمند که از کشتن مخالفاناش هیچ باکی نداشت. او از طرف خداوند فرمان داشت که بیتالمقدس را که ویران شدهبود از نو بسازد.
چند بار آنرا ساخت، ولی هر بار که میساخت، فرو میریخت و به اصطلاح ملاط و ساروجش نمیگرفت.
داود عاقبت متوجه شد که رمزی در کار است. به درگاه خداوند نالید: «چه سر و رمزی در کار است؟»
خداوند در گوش جانش گفت:«به این خاطر است که تو آدم کشتهای.» داود گفت: «خدایا بهخاطر تو کشتم.»
خدا فرمود:«درست است، اما به هر حال من بندگانم را دوست دارم. حتی اگر به فرمان من نیز کشته باشی، کسی که آدم کشته هرگز نمیتواند عبادتگاه بسازد.»
نوشتهای از بیژن اشتری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر