جمعه، آبان ۱۶، ۱۴۰۴

راکفلری که فکر می‌کرد راکفلر است

مدير شرکت روی نيمکت پارک نشسته، و سرش را بين دستانش گرفته بود و به اين فکر می‌کرد که آيا می‌تواند شرکت‌اش را از ورشکستگی نجات دهد يا نه؟

 بدهی شرکت خيلي زياد شده‌بود و راهی برای بيرون‌آمدن از اين وضعيت نداشت. طلب‌کارها دائماً پی‌گير طلب خود بودند. فروشندگان مواد اوليه هم تقاضای پرداخت براساس قرارداهای بسته‌شده داشتند.

ناگهان پيرمردی کنار او روی نيمکت نشست و گفت: «به‌نظر مياد خيلی ناراحتی؟»

بعد از شنيدن حرف‌های مدير، پيرمرد گفت: «من می‌تونم کمک‌ات کنم.»
نام مدير را پرسيد و يک چک برای او نوشت و داد به دست‌اش و گفت: «اين پول رو بگير. يک سال بعد همين موقع بيا اين‌جا. اون موقع می‌تونی پولی که بهت قرض دادم رو برگردونی.» بعد هم از آن‌جا دور شد.

مدير شرکت، حالا یک چک ۵۰۰ هزار دلاری در دست ديد که امضاء «جان.دی.راکفلر» را داشت. يکی از ثروت‌مندترين مردان جهان.

با خود فکر کرد: «حالا می‌تونم تمام مشکلات مالی شرکت رو در عرض چند ثانيه برطرف کنم.»

اما تصميم گرفت فعلاً چک را نقد نکند و آن‌را جای امنی نگه دارد. همين‌که می‌دانست اين چک را دارد، اشتياق و توان تازه‌ای برای نجات شرکت پيدا کرد.

توانست از طلب‌کاران برای پرداخت‌های عقب‌افتاده فرصت بگيرد. چند قرارداد جديد بست و چند سفارش فروش بزرگ دريافت کرد. در عرض چندماه توانست تمام بدهی‌ها را تسويه کند و شرکت به سودآوری دوباره رسيد.

دقيقاً يک سال بعد از اتفاقی که در پارک برايش پيش آمده بود، با چک نقدنشده به پارک رفت و روی همان نيمکت نشست. راکفلر آمد اما قبل از اين‌که بخواهد چک را به او بازگرداند و داستان موفقيت را برای او تعريف کند، پرستاری سررسید و راکفلر را گرفت و فرياد زد: «گرفتمش!» بعد به مدير نگاه کرد و گفت: «اميدوارم شما را اذيت نکرده باشد. اين پيرمرد هميشه از آسايش‌گاه فرار می‌کند و به مردم می‌گويد که راکفلر است.»

مدير تازه فهميد اين پول نبود که شرايط او را تغيير داد، بلکه اعتماد به‌نفس به‌وجود آمده در او بود که قدرت لازم برای نجات شرکت را به او داد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر