یکشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۴۰۳

بخشی از نامه مرحوم منتظری به آیت الله خمینی

مرحوم منتظری ۲ اردیبهشت ۶۷ (۱۳ ماه مانده به درگذشت آیت‌الله خمینی) در نامه‌ای به او مواردی را متذکر شد که وقتی امروزه به آن نگریسته می‌شود، حکم «آن‌چه در آینه جوان بیند، پیر در خشت خام آن بیند!» را دارد. در بخش‌هایی از این نامه آمده‌است:

برای من قابل تحمل نیست که فرصت و موقعیتی که خدای متعال در عصر غیبت حضرت ولی عصر (عج) برای عالم تشیع پیش آورده و روحانیت و مرجعیت شیعه این چنین مایه امید ملت‌های محروم و مظلوم جهان شده، به‌سادگی این امید به یاس مبدل گردد و حیثیت اسلام و تشیع که در چهره حضرتعالی متبلور شده، خدای ناکرده ملکوک و خراب گردد که در این صورت برای قرن‌های متمادی دیگر از عظمت و عزت اسلام و روحانیت و قداست ولایت فقیه خبر و اثری نخواهد بود.

 قطعا حضرتعالی از اوضاع نابسامان مردم و رکود اقتصادی و سقوط پول ما (دلار سال ۶۷ فقط ۹۶ تک تومان) و کسری بودجه و خرابی شهرها و مراکز اقتصادی و تعطیل‌شدن کارخانه‌ها و تورم و گرانی و کمبودها و بیکاری‌ها و خانه‌بدوشی میلیون‌ها شهروند چندین استان کشور و ترک مغازه و بازار و محل کار و پناه‌بردن به دهات و کوه‌ها و تعطیل‌شدن موسسات فرهنگی و بالا رفتن نارضائیها و رشد مفاسد اداری و اخلاقی که لازمه قهری این وضع است کم و بیش اطلاع دارید.

اگر در گذشته چنین گفته می‌‎شد که یک عده قلیلی که از انقلاب ضربه خورده‌اند و نتوانسته‌اند خود را با آن هماهنگ کنند، به این‌گونه مطالب خلاف واقع دامن می‌‎زنند و اینجا و آنجا نامه‌پرانی و جوسازی می‎‌کنند، دیگر امروز این احتمال وجود ندارد.

 خدا را گواه می‌‎گیرم که بسیاری از دوستان انقلاب و حضرتعالی که قبل از انقلاب و پس از انقلاب فداکاری‌هائی داشته‌اند امروز در آستانه یاس و شک قرار گرفته‌اند، و متاسفانه یکی از کارهای روزمره من گوش‌دادن به درددل و شکایات این قبیل افراد است و اصرار دارند مطالبشان را که نوعا مسائلی کلی است به عرض حضرتعالی برسانم، و من هم جز سکوت و طفره‌رفتن راهی ندارم.

 ما متاسفانه در جنگ و در بسیاری از کارهای دیگر فرصت‌های زیادی را از دست دادیم، و هر روز دل‌مان را به گزارش‌های مبالغه‌آمیز نسبت به خوبی وضع خود و خرابی وضع دشمن و به شعارها و وعده‌های بی‌اساس خوش کردیم و اجازه احتمال خلاف‌دادن را هم ندادیم تا بالاخره وضع ما به اینجا رسید که دولت‌ها که جای خود دارند، بسیاری از ملت‌ها را هم از دست دادیم و آن‌همه قداست و احترام و ایمان و امید سال‌های اول انقلاب که سرمایه عظیمی برای انقلاب بود بتدریج از دست می‌‎رود، و آن‌چنان چهره نورانی اسلام و انقلاب و مقام رهبری را خراب جلوه داده‌اند که جز تعدادی انگشت‌شمار در هر کشوری برای ما باقی نمانده است.

من برخلاف آنچه شاید فکر شود، آدم بدبین و تندی نبوده و نیستم ولی از این واقعیت تلخ رنج می‌‎برم که ما در اثر قصورها و ضعف‌ها و خودمحوری‌ها و سوء‌مدیریت‌ها و سپردن کارها به دست ضعفا و سیاست‌های غلط و ناهماهنگی‌های روشن در تصمیمات و در اجرا، یک چنین ملت بزرگ و فداکار و کم‌نظیر در تاریخ را بتدریج از دست بدهیم.

البته من از تلاش و احساس مسئولیت بسیاری از برادران مسئول خبر دارم و آنان را دعا و تایید می‌کنم، ولی از این متاسفم که بسیاری از ما گرفتار یک حالت غرور و خودبینی و غفلت از واقعیات شده‌ایم و تذکرات را هم به بازی می‌‎گیریم و شاید علت عدم استجابت دعاها هم همین حالت ما باشد.

من از توطئه ابرقدرت‌ها در دامن‌زدن به نارضائی‌ها و تبلیغات مسموم ایادی آنان خبر دارم، ولی می‌‎گویم سرمایه عظیم ما همین ملت فداکار است، تا کی باید آنان در این وضع زندگی کنند؟ و علاوه بر فشار اقتصادی برخورد بعضی از ما هم با آنان تند و خصمانه باشد؟

به شعارهای تلقینی و مصاحبه‌های ساختگی نباید دل خوش کرد. باید واقعیت‌های اجتماعی را هم در نظر داشت. خدا شاهد است روحانیت در حال انزوا و بدنامی قرار گرفته، در بسیاری از شهرها به روحانیون به‌خصوص اگر بفهمند شاغل پست و مقامی هستند توهین علنی می‌‎کنند، تعداد داوطلب برای جبهه‌ها و کمک‌کننده به جبهه‌ها و حاضر در مراسم سریعا رو به کاهش است و بسیاری از کمک‌ها از روی فشار و ترس و رودربایستی است.

 این مطالب را من از افراد ناراضی و رادیوهای ضدانقلاب نمی‌گویم، از قول همان رزمندگان و شهیدداده‌ها و مردم کوچه و بازار و از قول بسیاری از مسئولین و شاغلین می‌‎گویم.

 تا دیر نشده و فرصت‌ها به‌کلی از دست نرفته، حضرتعالی که در مقاطع مهم این انقلاب را از سقوط نجات داده‌اید بجاست فکری بکنید و به گزارش‌های معمولی و رسمی اکتفا نکنید.

من می‌‎دانم که بعضی از مسئولین یا شهامت صراحت‌گوئی را ندارند و یا به ملاحظه حال حضرتعالی و پرهیز از نگران‌کردن شما مسائلی را به حضرتعالی به همان نحو که واقعیت دارد نگفته و نمی‌گویند.

۵ رمضان المبارک ۱۴۰۸ مطابق ‏۲ اردیبهشت ۶۷

حسینعلی منتظری

خاطرات جلد دوم صفحه ۱۰۴۵

این نامه ۱۳ ماه و ۱۲ روز قبل از درگذشت آیت الله خمينى نوشته شده است.

قدرت، بحران و خِرَد، در چرخشگاهی پرمهالک

فرزند «محمدعلی فروغی» نقل می‌کند که در شهریور ۱۳۲۰، پس از بازگشت «فروغی» از دیدار «رضا شاه» از پدر می‌پرسد که: «این بار رضاشاه با رضاشاهی که شما را در سال ۱۳۱۴ از نخست‌وزیری عزل کرد چه تفاوتی داشت؟ 

فروغی می‌گوید: آن‌موقع ما بحث می‌کردیم، رضاشاه گوش می‌کرد، و بعد تصمیم می‌گرفت. اما این بار شاه خودش حرف می‌زد، ما گوش می‌کردیم، خودش تصمیم می‌گرفت. 

درس تاریخ همین است؛ حکومت‌ها وقتی سقوط می‌کنند که گوش‌کردن را کنار می‌گذارند.

این پاسخ کاملاً زیبنده‌ی بصیرت، هوش، و بیانِ ممتاز محمدعلی فروغی (ذکاء‌الملک) است. 

هیچ صورت از "قدرتِ‌سیاسی"، تحت هیچ شرایطی، و با هیچ توجیه لاهوتی یا ناسوتی، و برای هیچ‌کسی فارغ از ویژگی‌های شخصیِ اخلاقی/فکری/ایمانی، نباید که اولاً "مطلق" و ثانیاً "مادام‌العمر" باشد. 

این پیش‌فرض که «قدرت، قطعاً فاسد می‌کند» بصیرتِ تاریخیِ برآمده از تجربه هزاران‌بار آزموده بشر در جوامع مختلف و متکثر است و باید چون یک «اصل قطعی» و تخطی‌ناپذیر، نصب‌العین هر سیاستِ عملی باشد. 

یک ملاحظه ویژه در نظر به این سخن فروغی هست: آنگاه که رضاشاه، فروغی بیمار را برای احراز پست نخست‌وزیری به سعدآباد فراخواند، او در موقعیتِ «کیش‌ومات» سیاسی قرار داشت تا هیچ راهی بجز از کناره‌گیری از سلطنت نداشته باشد که به ناچار برگزیده بود. همین هم بود که جای «مشورت» نبود، تنها نگرانی آن بود که «فروغی» نپذیرد، که خوشبختانه پذیرفت. 

فروغی نیز در این پذیرفتن، برای خاطر «ایران» پای بر دلچرکینی خودش از «رضاشاه» نهاد، غرور شخصی‌اش را پامال نمود تا تقاضای «رضاشاه» را پذیرفت.

همین «آدم‌شناسی» ممتازِ رضاشاه هم بود که او را متقاعد نمود تا به‌رغم غرور متورمی که یافته بود، و به‌رغم خفّتی که چنین دعوتی از فروغی برایش داشت، متقاعد شد که احدی به‌جز فروغی نیست که بتواند کشور و سلطنت پهلوی را در این گذرگاه و گرداب پرمهالک ناوبری کند. آخرین تصمیم سیاسی او در زمره درست‌ترین‌ تصمیم‌هایش شد. 

خردمندی و مهارت سیاسی فروغی در آن شرایط پرلهیب که می‌توانست به راحتی به تجزیه ایران بیانجامد، کشور را از انحلال و تلاشی نجات داد. هزینه این نجات، «محمدرضا پهلوی» بود! کانال علی صاحب‌الحواشی

چهارشنبه، فروردین ۲۹، ۱۴۰۳

پیروزی بدون جنگ

آورده‌اند که چون «ذوالقرنین» به ولایت «چین» رسید و در نواحی آن ولایت نزول فرمود، یک نیم از شب گذشته «حاجب» درآمد و گفت: رسول ملک چین آمده‌است بار می‌خواهد.

سکندر فرمود تا بار دادند. چون درآمد، سلام گفت و در مقام خدمت بایستاد و گفت: اگر پادشاه صواب داند، اشارت فرماید تا مجلس خالی کنند، کلمه‌ای که عرصه می‌باید داشت خلوت را شاید.

فرمود تا بیرون رفتند. حاجب بماند. گفت: ایها‌الملک! این کلمه می‌باید جز ملک نشنود. 

سکندر فرمود تا او را تفتیش کردند و احتیاط به‌جای آوردند با وی هیچ سلاح نیافتند و بفرمود تا تیغی برهنه بیاوردند و در دست گرفت و حاجب را نیز فرمود تا بیرون رفت و او را گفت در همان مقام که هستی بایست و سخنی که داری عرضه کن. 

گفت: پادشاه روی زمین حقیقت داند و یقین شناسد که ملک چینم که به خدمت آمده‌ام، نه رسول او. و از تو سئوال می‌کنم که مراد تو از من چیست؟ و مقصود تو کدام؟ و رضای تو به چه نوع حاصل می‌شود؟ تا اگر ممکن باشد در تحصیل آن کوشم؟ هر چند بر من سخت آید و تو را و خود را از حرب و مقاتله بی‌نیاز گردانم؟

سکندر گفت: به چه ایمن شدی بر من که نفس خود را عرضه تیغ تلف و هدف تیر بلا ساختی؟ و خود را به اختیار در ورطه اسیری انداختی؟

گفت: بدانکه دانستم که تو مردی عاقلی و عداوتی قدیمی و حقدی دیرینه نیست و طلب قصاصی در میان نیفتاده است. و تو دانی که به کشتن من،‌ مسلم نشود از آن‌که اگر مرا قتل کنی، اهل چین پادشاهی دیگر را بیعت کنند و بر تخت ملک بننشانند و تو را مقصود به دست نیاید و بدنامی حاصل شود.

اسکندر سر در پیش افکند و دانست که مردی عاقل است. گفت: می‌خواهم که سه ساله ارتفاع مملکت خود امسال بدهی و بعد از آن هر سال یک نیمه محصول ولایت به من می‌رسانی.

ملک چین گفت: جز این هیچ دیگر هست؟

گفت: نه

ملک چین اجابت کرد گفت: سمعما و طاعتةً

اسکندر گفت: حال بعد از آن چگونه باشد؟ گفت: چنانکه هر دشمن که قصد من کند،‌ بر من ظفر یابد و هر دوست که به من التجا کند، محروم ماند.

گفت: اگر بر ارتفاع دو ساله اختصار کنم؟

گفت: اندکی آسان‌تر و قدری سهل‌تر از آن باشد که تقریر کردم.

گفت: اگر بر یک ساله قناعت کنم؟

گفت: در کار ملک و لشگر نقصانی نباشد، اما بر استیفای مرادات و لذات قاصر باشم. 

گفت: اگر به ثلثی از ارتفاع راضی شوم؟

گفت: ثلثی از آن جمله فقرا و مساکین و محتاجان‌ را باشد. و باقی در وجه مصالح لشگر و مؤنات ملک صرف شود.

گفت: بر ثلث اقتصار کردم.
***
ملک چین شکرها گفت و بازگشت. و چون بامداد شد، مقارن طلوع آفتاب، لشگر چین دررسیدند و به عدد مور و ملخ و گرداگرد لشکر سکندر فروگرفتند. و لشکر سکندر بر خود از هلاک بترسیدند و حیران بماندند. و به ضرورت بر مرکبان سوار شدند و حرب را ساخته گشتند و اسکندر برنشست و ملک چین چون اسکندر را بدید، از اسب فرود آمد و خدمت کرد.

اسکندر گفت: غدری کرد و ما را به صلح بفریفتی و جنگ را مستعد گشتی.

گفت: معاذالله که از من مکر و غدر آید. من بر همان قولم که در خدمت پادشاه روی زمین مقرر گردانیده‌ام. اما بامداد این لشکر را برای آن برنشاندم تا ملک فرمانبرداری و طاعت‌داری من بر ضعف و قلت حمل نفرماید. و شوکت و استعداد من ببیند و آن‌چه در نظر ملک آمدند، از لشکر من اندکی‌اند از بسیاری. نه از روی عجز و بیچارگی فرمانبردار شدم. اما دیدم که حق عز اسمه، تو‌را نصرت می‌کند و مظفر می‌کند. دانستم که با تقدیر آسمانی مدافعت فایده نکند و با تایید ربانی مقاومت سود ندارد، به انقیاد و امتثال تلقی کردم و در طاعت‌داری تو طاعت خدای را داشتم و این تواضع و تذلل به فرمان ایزدی کردم.

اسکندر گفت: دریغ باشد که از چون تو کسی چیزی توقع کنم که از تو عاقل‌تر و کامل‌تر پادشاهی ندیده‌ام. تو‌را از آن‌چه می‌خواستم معاف داشتم و همین لحظه بفرمایم تا تمامت لشگر من از ولایت تو بیرون شوند.

کتاب «فرج بعد از شدت»