یکشنبه، فروردین ۰۳، ۱۴۰۴

ما مرکز دنیا نیستیم

 ما ایرانیان به اشتباه فکر می‌کنیم «مرکز ثقل» جهانیم و فکر و ذکر دیگران، ما هستیم.

چنین نگرش و طرز تفکری گذشته ما را به باد داد، آینده ما را هم به باد خواهد داد.

مدام انگشت روی ماشه هستیم تا با کوچک‌ترین حرکتی، بچکانیمش.

پیام‌های نوروزی یک سیاست‌مدار کانادایی، که فقط به فکر جذب آرای کاناداییان از هر ملیت و مذهبی برای انتخاب‌شدن در انتخابات بعدی است، را نشان از سیاستی پنهان می‌بینیم.

نتیجه‌اش: فحاشی‌ها به کنار، با متهم‌کردن یک‌دیگر به بازیچه‌شدن دست خارجی‌ها بین خود تفرقه می‌اندازیم.


توجه یک سایت دولت آمریکا به یک زن در میانه پرداختن به شماری از زنان فعال ایرانی، با پیشینه‌‌ها و سوابق متفاوت را چرخش در سیاست‌ها می‌بینیم. نتیجه‌اش: فحاشی‌ها به کنار، با بحث و جدل بیهوده درباره آلترناتیو‌بافی دعوا راه می‌اندازیم.


صحبت‌های یک اسرائیلی که ایران چند‌پاره به نفع اسراییل است را یک استراتژی بزرگ برای تکه‌پاره کردن ایران می‌بینیم. نتیجه‌اش: فحاشی‌ها به کنار، تلاش مردمان خود برای آزاد زندگی کردن را تجزیه‌طلبی می‌نامیم و از خودی، غیرخودی می‌سازیم.


آیا این به این معناست که در سطح کلان دولت‌های خارجی‌ سیاست‌های خود را ندارند؟ البته که دارند. همان‌گونه ما که دوست داریم، آن‌ها مانند آن‌چه ما می‌خواهیم عمل کنند. اما آیا آن‌ها می‌کنند؟ 


با نگاهی به تاریخ معاصرمان معتقدم بخش زیادی از سرنوشت ما تحت تاثیر پدیده‌ای بوده که  در زبان انگلیسی 
Self-fulfilling prophecy خوانده می‌شود. به این معنا که انتظارات و باورهای ما در مورد آنچه اتفاق خواهد افتاد، چنان پرقدرت است، که باعث می‌شود فکرهایی کنیم و اقداماتی را انجام دهیم که در نهایت همان انتظارات و باورها به واقعیت تبدیل شود.

اگر معتقدیم سرنوشت ما در دست خارجی‌هاست‌ و توطئه‌ای در میان است، دست به کارهایی می‌زنیم و موجی راه می‌اندازیم که در پایان آن‌قدر به ضرر ما تمام شود که چاره‌ای نداریم جز آن‌که خارجی‌ها را مسبب آن فرض کنیم.


جنبش «زن‌ زندگی آزادی» ثابت کرد که ما می‌توانیم نه فقط خود، بلکه جهان را متحول کنیم. چه کسی مقابل آن ایستاده جز خود ما: اول، حکومتی ضدایرانی و بعد اپوزیسیونی تمامیت‌خواه.

هانس، اسب انسانی فون‌استن

 «هانس» اسب باهوش، این تکنیک را به‌خوبی توضیح می‌دهد.
 هانس متعلق به
«فون استن»، یکی  از اهالی برلین بود. او هانس را آموزش داده‌بود تا محاسبات ساده ریاضی را با سُم راست‌اش انجام دهد. کار «هانس» به‌قدری جالب بود که اسم و رسمش اوایل سال‌های ۱۹۰۰ در تمام اروپا پیچید.  

«فون استن» به اسب چیزی بیش از جمع‌کردن را آموخت. دیری نگذشت که اسب می‌توانست تفریق و تقسیم بکند. کمی دیرتر اسب باهوش، عمل ضرب را هم انجام می‌داد.

اسب باهوش تبدیل به یک پدیده شد، بدون اینکه صاحب‌اش یک کلمه حرف بزند، هانس می‌توانست، شمار کسانی را که به دیدنش می‌آمدند، و یا شمار کسانی را که عینک بر چشم داشتند اعلام کند.  

و سرانجام «هانس» وجه تمایز میان انسان‌ها و حیوانات یعنی
زبان را آموخت. هانس «الفبا» را یادگرفت. او با کوبیدن سم به زمین می‌توانست به سؤالات مختلف جواب بدهد. 

روزنامه‌ها عنوان‌شان را به هانس اختصاص می‌دادند، و مردم در مهمانی‌ها درباره او حرف می‌زدند.

«اسب انسانی»
به سرعت توجه دانشمندان، استادان روانشناسی، دام‌پزشکان و حتی  افسران سواره‌نظام را به‌خود جلب کرد. طبیعی بود که این اشخاص گرفتار شک و تردید شوند. از این رو کمیسیونی را مأمور رسیدگی به کار هانس کردند. معلوم شد که هانس اسب بسیار باهوشی است. در مقایسه با سایر اسب‌ها، هانس برای خودش کسی بود.  

و اما سخن را کوتاه کنیم و به امروز برسیم، چرا وقتی با بعضی‌ها صحبت می‌کنید، می‌فهمید که آن‌ها باهوش‌تر از دیگران هستند؟ و به عبارتی برای خودشان کسی هستند.

این اشخاص معمولاً حرف‌های عجیب و غریب علمی نمی‌زنند. با این حال همه می‌فهمند که آن‌ها
باهوش هستند. 

 اشخاص وقتی با آن‌ها روبه رو می‌شوند، در وصف‌شان می‌گویند: «خیلی باهوش است.» «متوجه همه‌چیز می‌شود.» و غیره و غیره.  

سرانجام روز آزمایش بزرگ فرا رسید. همه فکر می‌کردند که از سوی «فون استن» حیله و مکری در کار است. دانش‌مندان، گزارش‌گران، فیزیک‌دان‌ها و دوست‌داران اسب، همه ایستاده بودند تا جواب سؤال‌شان را پیدا کنند.  

وقتی جمعیت گرد هم آمدند، از «فون استن» خواستند که محل آزمایش را ترک کند. فون استن در حالی که از این درخواست متعجب شده بود، محل آزمایش را ترک کرد و هانس با کسانی که  برای امتحان کردن او آمده بودند تنها شد.  

مسئول گروه اولین سؤال ریاضی خود را مطرح کرد. اسب جواب درست داد. دومین سؤال را  مطرح کردند، باز هم جواب درست به‌دست آمد. سؤال سوم را هم به‌همین شکل پشت‌سر گذاشتند.

 بعد از آن نوبت به سؤال درباره
زبان رسید، هانس با موفقیت این بخش را هم پشت  سرگذاشت.  

کمیسیون حیرت‌زده تماشا می‌کرد. منتقدان سکوت کرده بودند. 
اما جمعیت به این راضی نشد. آن‌ها خواستند کمیسیون دیگری تشکیل شود و به این موضوع رسیدگی کند.

 این کار انجام شد. بار دیگر مقامات دور هم جمع شدند. دانشمندان، اساتید دانشگاه، دام‌پزشکان، افسران سواره‌نظام و گزارش‌گران از همه دنیا به دور هانس جمع شدند.  

تنها بعد از شکل‌گیری دومین کمیسیون بود که
حقیقت برای مردم روشن شد. به هنگام طرح سؤال ریاضی این بار به جای اینکه امتحان‌کننده سؤال خود را به صدای بلند مطرح کند، آن‌را در گوش اسب به نجوا گفت. ممتحن دوم هم عدد دومی را در گوش اسب زمزمه کرد.

همه  انتظار داشتند اسب جمع این دو عدد را اعلام کند. اما هانس از عهده این کار برنیامد. آیا می‌توانید حدس بزنید موضوع از چه قرار بود؟  

نکته در این بود که وقتی پژوهش‌گران جواب سؤال خود را می‌دانستند، هانس هم جواب را می‌دانست. حالا آیا می‌توانید به درستی حدس بزنید؟  

وقتی اسب سم بر زمین می‌کوبید و به
رقم درست می‌رسید، حاضران با بدن خود و با کشیدن نفسی از روی راحتی، ناخودآگاه به اسب اطلاع می‌دادند که جوابش در کجا درست است.

فون استن اسبش را به‌گونه‌ای آموزش داده‌بود که در این لحظه از کوبیدن سم بر زمین دست بردارد. این‌گونه اسب جواب درست را اعلام می‌کرد. 

هانس از تکنیکی استفاده می‌کرده که من نام آن‌را «حس اسب هانس» گذاشته‌ام. 
هانس از روی عکس‌العمل کسانی که او را احاطه کرده بودند، جواب درست را پیدا می‌کرد.