سه‌شنبه، دی ۱۱، ۱۴۰۳

نمی‌توانید جلو کوری فرزندان این کشور را بگیرید استعفا بدهید

آقای «سید محمود نوری‌زاده» نماینده مردم مشگین‌شهر در دوره پنجم، وقتی ریاست سنی مجلس را ترک کردند، سخنی گفتند که آن سخن برا همیشه یک سخن ماندنی شد. نوری‌زاده فرمود: «در هر حال آن ریاست سنی هم برای یک روز و نیم خداوند مرحمت کرد و تمام شد و همه ریاست‌های دنیوی و مادی همین‌گونه است.»

آقای پزشکیان! دوره ریاست‌جمهوری شما هم شانس بیاورید، در بهترین احتمال ۴ سال دیگر تمام می‌شود. آن وقت شما می‌مانید و خود و خدایتان که آیا از خودتان راضی هستید؟ آیا خدا از شما راضی است؟

آقای دکتر پزشکیان! همان‌گونه که شما پزشک هستید، «ماهاتیر محمد» هم پزشک بود.‏ماهاتیر جایی گفته: «من پزشک بودم، روزی در مطب پس از معاینه کودکی که در بغل مادرش بود نسخه نوشتم، مادر پرسید هزینه این نسخه چقدر است؟ وقتی مبلغ را به او گفتم، نسخه را روی میز من گذاشت و گفت قدرت پرداخت ندارم، چاره‌ای ندارم جز اینکه که فرزندم کور شود و تا آخر عمر رنج ببرد.»


وی یادآور می‌شود: «این جریان چنان بر روحیه من اثر گذاشت که همان روز مطب را بستم و سعی کردم در کار سیاسی و اجرایی وارد شوم و مراتب مختلفی را بتدریج پیمودم تا توانستم نخست‌وزیر شوم. آن روز مردم کشورم فقیر بودند، بسیاری از آنان بالای درخت خانه داشتند، اما کشورم امروز به جایی رسیده است که امسال فطریه رمضان را به خارج فرستادیم و کسی در داخل کشور فقیر نیست.» (۱)

‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
 ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌ماهاتیر محمد یک روز که متوجه عقب‌ماندگی و فقر عمیق کشورش شد، پزشکی را رها کرد و وارد عالم سیاست شد به نیت آن‌که مادری آن‌قدر نیازمند نماند که نتواند داروی کوری چشم فرزندش را جور کند. اما در کمتر از دو دهه مالزی را به یکی از قطب‌های شاخص اقتصادی شرق آسیا بدل کرد.

 او که این‌روزها دوران بازنشستگی‌اش را می‌گذراند، اگر از خودش بپرسد که آیا از خودم راضی هستم؟ شاید وجدانش پاسخ خیلی محکم و مثبتی به او ندهد. اما همه اقتصاددانان و اهل توسعه می‌دانند کاری کرده‌است کارستان و او را تحسین می‌کنند.

به احتمال بسیار قوی خدا هم از او راضی است.


آقای پزشکیان! «ماهاتیر محمد» کشور فقیری را تحویل گرفت و ثروتمند کرد. «خامنه‌ای» کشور ثروتمندی را تحویل گرفت و فقیر کرد. شما در تبلیغات انتخاباتیان فرمودید: «می‌خواهیم سیاست‌های کلی رهبری را اجرایی کنیم». باور کنید مرحوم «رئیسی» و رقیب جدی شما آقای «جلیلی» بسیار بسیار بهتر از شما و بدون کمترین مانع می‌توانستند «سیاست‌های کلی رهبری» را اجرا و پیاده‌سازی کنند.

پس اگر واقعا در آن گفتارتان ذره‌ای صداقت بود، باید میدان اجرای اوامر رهبری را به آقای جلیلی واگذار می‌کردید. نه آنکه برخلاف نظر مولی علی (ع)که می‌فرماید «حکومت این دنیا از آب بینی بز هم برای من کم‌ارزش‌تر است»، با شادمانی نمی‌گفتید: «اگر رهبری نبود اسم من از صندوق بیرون نمی‌آمد.»


آقای پزشکیان! به هزاران ناترازی و رفتار خلاف علم و عقل در سیاست‌هایتان که کشور را زمین‌گیر کرده کاری فعلا ندارم. پس از سقوط «بشار اسد» اسراری از جنایات این پدر و پسر بر ملا می‌شود که «انسانیت» از انسان‌بودن خود شرم می‌کند.

سیاست‌های کلی رهبری همین جنایات و مشابه این جنایات در حق مردم سوریه، اوکراین، یمن، و از همه مهم‌تر شهروندان مظلوم ایران بوده‌ و هست.


اگر  هنوز اصرار دارید که اجراکننده این سیاست‌ها باشید، شما را به‌خیر و ما را به سلامت. اما حضرت علی به اندازه کافی مظلوم هست، خداوکیلی دست از سر نهج‌البلاغه و استناد به آن کتاب شریف بردارید، که خسرالدنیا و الاخره خواهید بود.


و اما اگر احساس می‌کنید مقاومتی جلو برنامه‌های توسعه و خدمت به مردم شما را گرفته و مانع تحقق آرمان‌های حامی مظلومان شماست، هر چه زودتر صادقانه با مردم مطرح کرده و استعفایتان را تقدیم رهبری نظام کنید تا آبرو و سعادت خود را در دنیا و آخرت حفظ کنید. والا تعداد کودکان «کور» این کشور تساعدی رو به افزایش است.
پانویس:
(۱) سخنرانی مهاتیرمحمد در کنفرانس حقوق بشر از نظر اسلام کوالالامپور
منتشر شده در زیتون

سه‌شنبه، دی ۰۴، ۱۴۰۳

زندگی همش همین‌جوره

  راننده تاكسي گفت: مي‌دوني بهترين شغل دنيا چيه؟
گفتم: چيه؟
 گفت: راننده تاكسي. 
خنديدم. 

راننده گفت: جون تو! هر وقت بخواي مياي سركار، هر وقت نخواي نمياي، هر مسيري خودت بخواي ميري، هر وقت دلت خواست يه گوشه مي‌زني بغل استراحت مي‌كني، هي آدم جديد مي‌بيني، آدم‌هاي مختلف، حرف‌هاي مختلف، داستان‌هاي مختلف... موقع كار مي‌توني راديو گوش بدي، مي‌توني گوش ندي، مي‌توني روز بخوابي شب بري سر كار، هر كيو دوست داري مي‌توني سوار كني، هر كيو دوست نداري سوار نمي‌كني، آزادي، راحتي.


ديدم راست مي‌ گه. گفتم: خوش به حالتون.

راننده گفت: حالا اگه گفتي بدترين شغل دنيا چيه؟ 
گفتم: چي؟ 

راننده گفت: راننده تاكسي! بعد دوباره گفت: هر روز بايد بري سر كار، دو روز كار نكني ديگه هيچي تو دست و بالت نيست، از صبح هي كلاچ، هي ترمز، پا درد، زانودرد، كمردرد، با اين لوازم يدكي گرون، يه تصادفم بكني كه ديگه واويلا مي‌شه، 
هر مسيري مسافر بگه بايد همون رو بري، هرچي آدم عجيب و غريب هست سوار ماشينت مي‌شه، همه هم ازت طلبكارن، حرف بزني يه جور، حرف نزني يه جور، راديو روشن كني يه جور، روشن نكني يه جور، دعوا سر كرايه، سر مسير، سر پول خرد. 

تابستون‌ها از گرما مي‌پزي، زمستون‌ها از سرما كبود مي‌شي. هرچي مي‌دويي آخرش هم لنگي.

به راننده نگاه كردم. راننده خنديد و گفت: زندگي همه چيش همين‌جوره. هم مي‌شه بهش خوب نگاه كرد، هم مي‌شه بد نگاه كرد.

سه‌شنبه، آذر ۲۷، ۱۴۰۳

مصوبه بندتنبانی

 رو‌ش تصویب لوایح در حزب «ایران نوین» در زمان ریاست «مهندس ریاضی» چنین بود که در هنگام رای‌گیری در مجلس، نماینده‌ها به لیدر فراکسیون نگاه می‌کردند. اگر او از جا بلند می‌شد، اعضای فراکسیون «ایران نوین» هم بر می‌خاستند و لایحه تصویب می‌‌شد. اگر او همچنان در جایش می‌نشست، معلوم بود که تصویب لایحه منظور نظر نیست. لذا آن‌ها هم از جا بر نمی‌خاستند.

در مورد یکی از لوایح در حزب تصمیم گرفته شد به علتی به آن رای داده نشود. روزی که قرار بود لایحه در مجلس مطرح شود، بعد از نطق‌های قبل از دستور، لایحه در دستور کار قرار گرفت و طبق آیین‌نامه، نمایندگان موافق و مخالف سخنرانی کردند.

آن‌روز وزیری که در مجلس کنار دست مهندس «خواجه‌نوری» نشسته بود، او را به حرف گرفت به‌طوری که «خواجه‌نوری» به‌کلی از جریانات مجلس غافل ماند.

فصل تابستان بود و هوا گرم. کولر مجلس درست کار نمی‌کرد. «خواجه‌نوری» برای آن‌که کمی هوا به بدن خود برساند، از جا برخاسته و شروع به هوادادن به داخل لباسش کرد.

از قضا بلندشدن «خواجه‌نوری» مصادف شد با لحظه‌ای که «مهندس ریاضی» اعلام رای کرده بود. اکثریت نمایندگان که طبق معمول مشغول صحبت با یکدیگر بودند، به محض اینکه رئیس مجلس اعلام رای کرد، به لیدر چشم دوختند، «خواجه‌نوری» ایستاده بود (البته برای خنک شدن) پس آن‌ها هم مثل بچه‌های حرف‌شنو از جا بلند شده ایستادند.

«مهندس ریاضی» بدون آن‌که زحمت شمارش را به خود بدهد، پتک را روی تریبون زد و با صدای بلند گفت: تصویب شد.

تازه اینجا بود که «خواجه‌نوری» متوجه شد که هوادادن به لباس و خنک‌کردن نیمه پایین بدن، باعث چه اشتباه بزرگی شده. ولی کار از کار گذشته بود و عرق شلوار لیدر فراکسیون باعث تصویب لایحه‌ای شد که قرار بود تصویب نشود.

بهزادی علی‌ ــ شبه خاطرات ــ تهران ــ زرین ۱۳۷۰

یکشنبه، آذر ۲۵، ۱۴۰۳

کامنتی در یک وبلاگ

آشنایی را می‌شناسم که پس از داشتن ۵ داماد و یک عروس، برای خانم اولش «هوو» آورده است.

بعد از ازدواج مجدد، نه‌تنها با همسر اول خود به عدالت رفتار نکرد، بلکه هر روز شاهد کتک‌خوردن همسر اول این مرد بودیم و حتی خرجی روزمره او را هم نمی‌داد و زن، با بافتن قالی در خانه این و آن مخارج روزمره خود را تامین می‌کرد و هنوز هم همین‌طور است.


 زمستان گذشته، بر اثر جروبحثی که با هم کرده بودند، تمام شیشه‌های خانه زن اول را شکسته بود که آن زن بیچاره با کارتن درهای اتاق را پوشاند تا در سرمای زمستان بتواند به زندگی اندوه‌بار خود ادامه دهد، و آقا در کنار زن دیگرش روزگار بگذراند.


 این مرد حتی یارانه دریافتی این زن را هم به او نمی‌دهد و گاه نزدیک بوده است که آب و برق او را هم قطع کنند که با کمک خیرین قبض‌ها پرداخت شده است و هر از گاهی با کتک و مشت و لگد این خانم را نوازش می‌کند.


 همه این‌ها را گفتم برای این مطلب: دیروز که از کوچه رد می‌شدم، دیدم این آقا پشت شیشه عقب ماشین خود نوشته است: الهی بشکند دست مغیره!!

شنبه، آذر ۲۴، ۱۴۰۳

خدای جای کارما نشسته

يكي از ياغيان بلوچ (سردار حسين‌خان) را دستگير كرده، در كرمان زنداني ساختند. پسر جوان سال اين ياغي نيز همراه او دستگير شده در همان زندان و زير یک غل با پدر بود.
 
طفلك در زندان مبتلا به ديفتری می‌شود. سردار بلوچ از زندانبانان التماس مي كند كه بچه بيمار را از زندان خارج كنند تا بلكه معالجه شود. فرمانفرما نمي پذيرد.
سردار توسط «افضل‌الملك كرماني» كه از نزديكان فرمانفرما بود؛ خواهش خود را از حضور فرمانفرما تكرار مي‌كند. فرمانفرما نمي پذيرد. افضل مي‌گويد كه سردار حاضر است ۵۰۰ تومان قرض كند و پيشكش دهد تا فرزندش را از پيش چشمش خارج كنند. فرمانفرما نمي‌پذيرد.
 
افضل به آخرين حربه متوسل مي شود كه: «آخر خدايي هست! پيغمبري هست! ظلم است كه پسري چنين رشيد در برابر چشم پدرش زير كُند و زنجير بميرد و كسي به دادش نرسد. اگر پدر گناهكار است؛ باري پسر كه گناهي ندارد.»

 ناصرالدوله باز جواب نفي مي‌دهد كه: «فرمانفرماي كل مملكت كرمان؛ انتظام مملكت خود را به ۵۰۰ تومان رشوه سردار حسين‌خان بلوچ نمي‌فروشد.»
 همانروز فرزند سردار بلوچ در پيش چشم اشكبار پدر خود جان مي‌دهد.

يكي دو روز بعد؛ يكي از محبوب‌ترين فرزندان فرمانفرما به ديفتري مبتلا مي‌شود. اطبا هرچه جهد مي‌كنند؛ سودي نمي‌بخشد. به دستور ناصرالدوله فرمانفرما؛ ۵۰۰ گوسفند در كرمان و ولايات اطراف قرباني كرده و به فقرا مي‌بخشند. ولي باز افاقه نمي‌شود و پسر فرمانفرما نيز جان مي‌دهد.

فرمانفرما چنان مغموم مي‌شود كه تا چند روز پي در پي مويه مي‌كند و موي مي‌كند و هيچكس را نمي‌پذيرفت. خانواده او كه اين حالت روحي او را مي‌بينند؛ از افضل‌الملك مي‌خواهند كه به ديدن او رود تا بلكه او را به خورد و خوراك بازگرداند.

افضل ناخوانده يااللهي گفته به اطاق خصوصي فرمانفرما وارد مي‌شود. هنوز سلام‌وعليك نكرده؛ فرمانفرما فرياد مي‌زند: «افضل! عاصي شده‌ام. باور كن كه پيري نيست! پيغمبري نيست! خدايي نيست! هيچ كس نيست! وگرنه ؛ اگر من پيرمرد قابل ترحم نبودم؛ و دعاي شبانگاهي من كارگر نبود؛ لااقل به دعاي اين فقرا و .. به بركت اين ۵۰۰ گوسفند و نذر و نذورات مي‌بايست فرزند من نجات يافته باشد.»


 افضل پاسخ مي‌دهد: «حضرت اجل اين فرمايش را نفرماييد كه هم خدايي هست و هم پيغمبر و پير! و بالاخره كسي هست! اما بدانيد كه فرمانفرماي كل مملكت عالم نيز؛ انتظام مملكت خود را به ۵۰۰ گوسفند رشوه ناصرالدوله نمي‌فروشد!»

آنگاه هر دو نشستند و لحظه‌اي به هم نگريستند و مدتي گريستند و باز‌گريستند.