شنبه، آذر ۲۴، ۱۴۰۳

خدای جای کارما نشسته

يكي از ياغيان بلوچ (سردار حسين‌خان) را دستگير كرده، در كرمان زنداني ساختند. پسر جوان سال اين ياغي نيز همراه او دستگير شده در همان زندان و زير یک غل با پدر بود.
 
طفلك در زندان مبتلا به ديفتری می‌شود. سردار بلوچ از زندانبانان التماس مي كند كه بچه بيمار را از زندان خارج كنند تا بلكه معالجه شود. فرمانفرما نمي پذيرد.
سردار توسط «افضل‌الملك كرماني» كه از نزديكان فرمانفرما بود؛ خواهش خود را از حضور فرمانفرما تكرار مي‌كند. فرمانفرما نمي پذيرد. افضل مي‌گويد كه سردار حاضر است ۵۰۰ تومان قرض كند و پيشكش دهد تا فرزندش را از پيش چشمش خارج كنند. فرمانفرما نمي‌پذيرد.
 
افضل به آخرين حربه متوسل مي شود كه: «آخر خدايي هست! پيغمبري هست! ظلم است كه پسري چنين رشيد در برابر چشم پدرش زير كُند و زنجير بميرد و كسي به دادش نرسد. اگر پدر گناهكار است؛ باري پسر كه گناهي ندارد.»

 ناصرالدوله باز جواب نفي مي‌دهد كه: «فرمانفرماي كل مملكت كرمان؛ انتظام مملكت خود را به ۵۰۰ تومان رشوه سردار حسين‌خان بلوچ نمي‌فروشد.»
 همانروز فرزند سردار بلوچ در پيش چشم اشكبار پدر خود جان مي‌دهد.

يكي دو روز بعد؛ يكي از محبوب‌ترين فرزندان فرمانفرما به ديفتري مبتلا مي‌شود. اطبا هرچه جهد مي‌كنند؛ سودي نمي‌بخشد. به دستور ناصرالدوله فرمانفرما؛ ۵۰۰ گوسفند در كرمان و ولايات اطراف قرباني كرده و به فقرا مي‌بخشند. ولي باز افاقه نمي‌شود و پسر فرمانفرما نيز جان مي‌دهد.

فرمانفرما چنان مغموم مي‌شود كه تا چند روز پي در پي مويه مي‌كند و موي مي‌كند و هيچكس را نمي‌پذيرفت. خانواده او كه اين حالت روحي او را مي‌بينند؛ از افضل‌الملك مي‌خواهند كه به ديدن او رود تا بلكه او را به خورد و خوراك بازگرداند.

افضل ناخوانده يااللهي گفته به اطاق خصوصي فرمانفرما وارد مي‌شود. هنوز سلام‌وعليك نكرده؛ فرمانفرما فرياد مي‌زند: «افضل! عاصي شده‌ام. باور كن كه پيري نيست! پيغمبري نيست! خدايي نيست! هيچ كس نيست! وگرنه ؛ اگر من پيرمرد قابل ترحم نبودم؛ و دعاي شبانگاهي من كارگر نبود؛ لااقل به دعاي اين فقرا و .. به بركت اين ۵۰۰ گوسفند و نذر و نذورات مي‌بايست فرزند من نجات يافته باشد.»


 افضل پاسخ مي‌دهد: «حضرت اجل اين فرمايش را نفرماييد كه هم خدايي هست و هم پيغمبر و پير! و بالاخره كسي هست! اما بدانيد كه فرمانفرماي كل مملكت عالم نيز؛ انتظام مملكت خود را به ۵۰۰ گوسفند رشوه ناصرالدوله نمي‌فروشد!»

آنگاه هر دو نشستند و لحظه‌اي به هم نگريستند و مدتي گريستند و باز‌گريستند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر