یکشنبه، آذر ۲۳، ۱۴۰۴
بتپرستی از فردوسی تا شاملو
«احمد شاملو» ۲۱ آذرماه ۱۳۰۴ در تهران بهدنیا آمد. دیروز صدمین زادروز او بود. برخلاف تصور و انتظار، شاملو در کمتر از یک سده، تمام شد.
چهارشنبه، آذر ۱۹، ۱۴۰۴
شعرشناس نیستی
معروف است که «عرفیشیرازی» شعر معروف را در وصف بارگاه حضرت علی (ع) سروده بود و بارها میخواند و میگفت: من صله خود را از امیر خواهم گرفت، اما خبری نمیشد!
شعر «عرفی» این بود:
«این بارگاه کیست که گویند بیهراس
کای اوج عرش سطحِ حضیضِ تو را مماس»
یک سرِشب، در زیر رواق بارگاه نشسته و شعر خود را زمرمه میکرد. در همین وقت دید یک درویش روستائی، شمعی بهدست گرفت و بر مزار علی روشن کرد و طلب صله نمود درحالیکه رقصان میخواند:
«شمع میسوزم برایت یا امیرالمومنین
قد این گلدستههایت یا امیرالمومنین!»
هنوز شعرش تمام نشده بود که یک قندیل طلا از بالای سقف رها شد و یکراست افتاد توی دامن روستائی شعرخوان!
خادم حرم گفت: این صله تست بردار و برو! روستائی رفت.
«عرفی» که همه این منظره را دیده بود، آهسته رو به ضریح کرد و گفت: «یا امیرالمومنین! سید اوصیا هستی، و امام اتقیا هستی، و منصوص از قِبلِ خدا هستی، و معصوم از همه زلت و خطا هستی، و صاحب نام بر عرش خدا هستی و پدر ائمه هدی هستی و شاگرد مصطفی هستی، اما... شعر بلد نیستی!»
©️سنگ هفت قلم ــ باستانیپاریزی
جمعه، آذر ۱۴، ۱۴۰۴
دوگانهٔ پایانناپذیر سیستانی-ساچادینا
دکتر عبدالعزیز ساچادینا شاگرد نامدار علی شریعتی و استاد برجسته مطالعات اسلامی در دانشگاههای آمریکا در سن ۸۳ سالگی درگذشت.
او که از شیعیان هندیتبار متولد تانزانیا بود، در اواسط دهه ۶۰ میلادی، مدتی در دانشگاه فردوسی درس خواند و علی شریعتی و جلالالدین آشتیانی از استادانش بودند.
در دوران تدریس و پژوهش در غرب نیز او از مؤلفان پرکار در زمینه مطالعات اسلامی بود.
اما آنچه که نام او را بیشتر بر سر زبانها انداخت، بروز تنش میان او و آیتالله سیستانی بود که با چند دیدار جنجالی در نجف در سال ۱۹۹۸ آغاز شد، با نامه تند آیتالله علیه او اوج گرفت و با توبهنامه و عذرخواهی او در ۲۰۲۳ پایان یافت.
آقای سیستانی به رساله دکتری ساچادینا درباره مهدویت که با نام «مهدویت در اسلام» منتشر شدهبود، نقدهای جدی داشت و آنرا متاثر از آرای شرقشناسان غیر مسلمان میدانست.
او همچنین معتقد بود که سخنان ساچادینا در دفاع از پلورالیسم و پذیرش ادیان ابراهیمی، منجر به تضعیف اسلام در غرب میشود.
ساچادینا در گزارشی که از گفتوگوهای تنشآلود خود با آقای سیستانی در ۱۹۹۸ نوشته از انتقادهای مرجع بزرگ شیعه نسبت به رویکردهای لیبرالیستی دولت «محمد خاتمی» در ابتدای این دولت سخن گفته است.
او نوشته که حتی ترجمه کتاب آیتالله ابراهیم امینی درباره مهدویت نیز که با تقدیر آیتالله صافی گلپایگانی مواجه شد، موجب رضایت آیتالله سیستانی نشده و او معتقد بوده که این ترجمه یک اقدام سیاسی بوده است.
از نظر آقای سیستانی، تحلیل ساچادینا از مهدویت، همسانسازی امام دوازدهم با مسیح مورد نظر مسیحیان بوده و شیفتگی ساچادینا به همزیستی و تکثرگرایی موجب تضعیف اسلام نسبت به دو دین ابراهیمی دیگر میشود.
ساچادینا بعدها در گفتوگویی تاکید کرد مخاطب کتابش آکادمیسینهای غربی بوده و او قصد داشته نگاه منفی مستشرقان نسبت به مهدویت را اصلاح کند، و ناچار بوده که بیطرفانه نظر دهد تا مورد قبول مخاطبان خاص خود قرار گیرد.
یکی دیگر از نقدهای آقای سیستانی، درباره یک سخنرانی ساچادینا بوده که نظر آیتالله خوئی درباره بردهداری را بیان کرده بود. آقای سیستانی گفته که من هم منتقد برخی دیدگاههای استادم بودم، ولی احترام ایشان را حفظ کرده و نقدهایم را علنی نکردم، اما لحن شما نسبت به ایشان توهینآمیز بودهاست.
دکتر ساچادینا نیز پاسخداده که قصد داشته برای مخاطبان امروزی در غرب، موضع اسلام درباره بردهداری را توضیح دهد و قصد توهین نداشته است.
در این دیدارها آقای سیستانی از ساچادینا میخواهد که تعهد کتبی دهد که دیگر درباره مسائل مذهبی سخنرانی نخواهد کرد. شکست این مذاکرت منجر به موضعگیری علنی دفتر آیتالله شد و از خوجههای شیعه مقیم کانادا خواست دیگر از ساچادینا برای سخنرانی مذهبی دعوت نکنند و پاسخ سوالات اعتقادی خود را از او نخواهند، چراکه او برداشتهای نادرست و ناسازگار با موازین شرعی و علمی دارد و سخنانش موجب تشویش اذهان مؤمنین میشود.
ربع قرن پس از این تنش، در تابستان۲۰۲۳ ساچادینا که دچار بیماری لاعلاج شده بود، نامهای به دفتر آیتالله نوشت و از او عذرخواهی کرد و گفت که از مواضع خود پشیمان شده است.
دفتر آیتالله سیستانی هم از قول او پاسخ داد که امیدوار است ساچادینا پس از بهبودی، مواضع نادرست خود را جبران کند.
تجربه این دوگانه که در عالیترین سطوح حوزوی و دانشگاهی رخ داد، نشان میدهد که شیعیان بهعنوان یک اقلیت در جهان اسلام و غرب، راه دشواری برای ایجاد توازن داخلی و مواجهه با «دیگری»های خود در پیش رو دارد.
نگرانی عمده آقای سیستانی، استفاده از تریبون مجالس مذهبی برای ترویج تکثرگرایی و مدارای خطرساز برای هویت دینی بوده است.
شاید از همین روست که در سالهای اخیر، نگرانی نسبت به افزایش تعداد سخنرانان غیر روحانی در مجالس مذهبی بیشترشده است.
مدافعان تقویت هویت دینی معتقدند که سخنرانان غیر روحانی و غیر حوزوی به شکل ناخواستهای نسبت به تقویت هویتی دغدغهمند نیستند و جایگاه روحانیت را تضعیف میکنند.
البته این نگرانی در دهههای گذشته نیز سابقه داشته و امام خمینی و آیتالله یوسف صانعی نیز با امامت افراد غیر روحانی در نمازهای جماعت مخالف بودند.
آیتالله مکارم نیز چند سال پیش گفت سخنرانان غیر روحانی نباید به جایگاه روحانیون در منابر لطمه بزنند. یکی از دلایل خشم روحانیون و مداحان و طیف مذهبی هیئتی از مواضع دکتر عبدالرحیم سلیمانی نیز ادامه تلبس او به لباس روحانیت است و معتقدند این وضعیت به مشروعیتبخشی این لباس لطمه میزند.
در دو دهه اخیر نیز مدیریت حوزه علمیه قوانین سختگیرانهتری برای صدور اجازه استفاده از لباس روحانیت وضع کرده تا بر حساسیت تریبون منبر و لباس خاص روحانیت تأکید کند.
منبع: کانال تقریرات
دوشنبه، آبان ۲۶، ۱۴۰۴
هنوز هم میشود سرِ چشمه را به بیل گرفت
برخلاف نظر شیخ اجل حضرت سعدی که بیش از ۷ قرن پیش، عرفی فرموده: «سر چشمه شاید گرفتن به بیل، چو پر شد نشاید گرفتن به پیل»، اهل علم معتقدند که «نشدن»ِ مطلق نداریم و با قید و امکاناتی میشود، و با البته «باور» و «اراده» راستین حتما میشود ناممکنها را هم «ممکن» کرد.
مرحوم اکبر هاشمی رفسنجانی ۵ روز بعد از مناظره شب ۱۳ خرداد ۸۸ احمدینژاد و میرحسن، نامهای بدون سلام به رهبری نوشت و خلاف سایر مکاتباتی که مابینشان صورت میگرفت و پیک میبرد و میآورد، این نامه را شخصا به بیت برد و تحویل داد که از تحویل آن به رهبری تا بالاترین میزان احتمال مطمئن شود.
برای هاشمی این نامه اهمیت ویژه داشت و نقطه عزیمتی در زندگی سیاسی او بود. شاید ادبیات سخیف مناظره شب ۱۳ خرداد ۸۸، هاشمی را «متنبه» کرده و ناگهان خشت خام برایش مثل «آینه» شفافشده و اتفاقات بسیاربسیار ناگواری را ـ نه فقط برای خود که برای حتی احمدینژاد ـ هم در آینده آن آینه میدید.
با همین انذار، تکلیف خویش دید که «جلو ضرر را از همینجا» بگیرد.
آب که از سر گذشت، بین یک وجب و صد وجب فرق است. اگر یک وجب باشد، میشود دستی دراز کرد و به گیسوی مغروق چنگ زد و او را بالا کشید. حتی تا ۱۰ وجب هم میشود. اما کمی سختتر است. بیش از آن هم «غیرممکن»ِ مطلق نیست، اما سخت و سختتر میشود و شاید به «پیلها» نیاز باشد.
کاری کرد کارستان. نامهای نوشت «بدون سلام». در این «سلام ننوشتن» نشانهای بود که سابقه داشت. نشانه هشدار بود. نشانه تذکار و انذار بود. نشانه اینکه این نامه تعارفبردار نیست. این نامه برخلاف تعریف و تمجیدها، یا تغییر و تغییُرهای عمومی که نمایش و برای افکار عمومی است، نمایشی نیست، عمومی نیست، خصوصی و «واقعیت» علیالارض است.
و اسم رمز آنرا آقای خامنهای میدانست که اگر به آن توجه کرد و بیدار شد که فبهالمراد، اگر نه، دستکم سندی در تاریخ از ادای تکلیفی که بر دوش بوده و اداشده ماندگار خواهد شد.
هاشمی سعی داشت به رهبری بگوید اگر امروز «بگمبگمهای» آقای «احمدینژاد» جلو دوربین تلوزیونی شفافسازی نشود، و مثل همیشه در کلاف پیچیده ابهام بماند، گرهای که امروز میشود بهدست گشود، فردا گشودن آن به دندان هم سخت خواهد شد اگرچه «غیرممکن» نیست.
اما چرا گرهگشایی آسان با دست را به سختی دندان حواله دهیم؟ آنهم بعد از آنهمه هزینه؟ همین الان پا درمیانی کنیم و جلو ضرر را بگیریم.
اصلا مفروض که فرزندان من و آقای «ناطقنوری» را هم اگر لازم شد علنی محاکمه کرده و زندان بیاندازید، پرونده دانشگاهی خانم «رهنورد» را هم دستور بررسی کارشناسی قرار دهید، اگر حق با آقای احمدینژاد بود، با خانم «رهنورد» و عنداللزم با همسرشان میرحسین هم «قانونی» و «شفاف» برخورد کنید تا «اعتماد» ترک برداشته اجتماعی ترمیم شود.
هزینه این ترمیم الان کم است. اما اگر توجه نشود، این شکاف عمیق و عمیقتر خواهد شد و وقتی فروریخت، خشک و تر را انتخاب و سوا نمیکند، همه را با هم میسوزاند.
اما همه این «انذار»های نهفته میان سطور آن نامه، نادیده و ناشنیده و ناخوانده ماند. اکنون آن «سرمایه اجتماعی» فروریختهاست. اکنون اگر واقعا گرگهای والاستریت هم به گله مردم نگونبخت ایران حمله حمله کنند، فریاد کمک و «گرگ آمد» چوپان، در میان هیاهوی دروغهای قبلی او شنیده نمیشود.
و هرکس زمانی متوجه حمله گرگها میشود که بهقول «مارتین نیمولر» «گرگها به سراغ نه گله او، که خود او بیایند».
الان گله را گرگ برده، آب از سر گذشته، گره کور شده و بهدست قابل گشودن نیست، و خیلیهای دگر. اما هنوز فرصت هست که جلو گرگ را بگیریم که دستکم خودمان را پارهپاره نکند.
اکنون به پیل نمیشود سرِ چشمه آببرده را گرفت. اما به «بیلها» میشود.
بیاییم از انتشار عمومی فیلم عروسی سران رجزخوان و فیلم زندگی خصوصی دختر مشاوران عالی رهبر و درگیریهای درونی «عبرت» بگیریم و بلاندیده دعا را شروع کنیم.
شنبه، آبان ۲۴، ۱۴۰۴
حق «ناحقبودن» را بهرسمیت بشناسیم
درخت و برگوبرش، اگر سبز باشند، آتش نمیگیرند. یعنی ما نمیتوانیم با چوبِ درختِ تر که هنوز جان دارد، آتش روشن کنیم. با برگوبر سبز هم نمیشود آتش روشن کرد، یا بهقول همولایتیهای ما «درگیراند».
برای روشنکردن آتش، چوب نخست باید خشک باشد. دوم ریز و نازک و درگیرونه. بهنارکی چوب کبریت و برگهای خشک.
وقتی کمی بوته و برگ و چوب نازک، شعلهور شد، با شعله آنها، چند چوب کمی ضخیمتر هم آتش میگیرند. و با آتش چند چوب با آن ضخامتها، چوبهای با ضخامت بیشتر هم آتش میگیرند.
اما وقتی آتش بزرگی درگرفت، حالا در دل آن، هم چوبِ تر، آتش میگیرد، هم برگوبر سبز و تر.
گرمای شعله ابتدا جان و تری چوب و برگوبر را میگیرد، بعد خاکسترشان میکند.
در اجتماع برای آنکه نشان دهند در شورش، بلوا و آنارشی ـ چه کوچک چه بزرگ ـ قربانیان انتخاب نمیشوند، و گناهکار و بیگناه با هم میسوزند و خاکستر میشوند، به نماد خشک و تر اشاره میکنند و میگویند «آتش که درگرفت خشک و تر با هم میسوزند» و مراد از خشک و تر، گناهکار و بیگناه است.
آتش از خس و خاشاک و بوته و برگها و چوبهای نازک آغاز میشود، تا بتواند شعلهور شده، و چوبهای ضخیمتر و بعد چوب و برگوبرهای سبز و تر را هم بسوزاند.
شورشهای خشن و بزرگ و گاهی جهانسوز هم ابتدا با آتش انتزاعی کینه، حسرت، حسد، یا نفرتی در یک دل آغاز میشود.
کمی درشتتر، به عصبانیتی در کلام منجر میشود. ادامه داشته باشد، میشود ناروا و بعد ناسزاگویی و بعد فحاشی و بهتان.
همین چرخه از یک دل به یک زبان، و از یک زبان به زبانی دیگر، و از یک گروه کوچک، به گروه کوچک دیگر، و بهمرور به گروههای بزرگ و بزرگتر تبدیل میشود.
در این «خشونتهای کلامی» در قالب ناروا، ناسزا، فحاشی، بهتان و «رگهای گردن به حجت قوی»، «سودی» برای گوینده نیست، و «زیانی» هم به شنونده و مخاطب نمیرسد.
اگر من به ناروا، به زیبارویی بگویم «زشت»، به گفتهٔ من «زیبا» زشت نمیشود، و از زیبایی او هم کم نمیشود، اما از من کم میشود. حسرتی و حسدی مخفی در درون من برونفکنی و برملا میشود.
اگر من بیسوادی را به «چاپلوسی» دکتر و مهندس خطاب کنم، چیزی به او اضافه و او دکتر و مهندس نمیشود، اما از من کم میشود. فقدان «عزت نفسی» مخفی در درون من، بر زبان آمده و خفتی آشکار را برای من رقم میزند.
بر همین سیاق اگر من طلبهای را «آیتالله» خطاب کنم، به گفته من او «مجتهد» و «مرجع تقلید» نمیشود، و اگر «فقیه عالیمقام»ِ روشنضمیری را «سادهلوح» بنامم، نه چیزی از قرب او نزد حق کم میشود، نه بُعدی به ابعاد من اضافه.
«حقیقت» را با کلمات ادا و «بیان» میکنیم. اما کلمات قادر به مخدوشکردن «حقیقت» نیستند.
با آتشزدن قرآن، از تعداد مسلمانان، یا دستکم رادیکالیزم و تعصب مذهبی کاسته نمیشود که هیچ، افزایش هم مییابد، و با توهینکردن به «محبوب» عدهای ـ چه ولیفقیه باشد، چه شاهزادهای ـ محبان آنها کم نمیشوند، و از محبوبیت این گروه کاسته و به آن گروه اضافه و از محبوبیت آن گروه کاسته و به این گروه اضافه نمیشود.
همه این نشانهها را شاید ما به کم یا زیاد، در وجود خودمان نسبت به رفیقی، رقیبی، معشوقی، مغضوبی و ... دور یا نزدیک، فامیل یا غریبه، هموطن و بیگانه و ... حس و درک و لمس کرده باشیم.
و در نتیجه به نسبتهای مختلف واکنشهای احساسی و عاطفی داشته و شاید هم واکنش ما «کلامی» هم شده و گاهی مشمول «خشونت کلامی» باشد.
اما با گذشت زمان به خودمان نهیب زدهایم که ای کاش در آن لحظه «تحمل» و «بردباری» بیشتری میداشتم و سکوت اختیار میکردم. اگر چنان کردهبودم، امروز سرافکنده و شرمنده و پشیمان نبودم.
اما خیلی از این نابردباری و ناشکیباییها بهمرور تبدیل به «همه حق بهجانب من» میشود، و هر کس که با من نباشد، «جانب باطل».
و بر مدار این داوری خود را مستحق میدانم که ابتدا او را به زبان خشک و با خشونت کلامی بنوازم، و به مرور (العیاذبالله) «انا ربکمالاعلی» سر بدهم و به تماشای سرهایِشان بالای دار بنشینم.
سرزمین ایران، امروزه بیشتر از همیشه، به مدارا و تحمل و باور به پذیرش حق «باطلبودن» برای دیگران نیاز دارد.
ایران امروزه بیشتر از همیشه نیاز به این دارد که هر کدام سهمی از «تقصیر» بزرگی که سرزمینمان را به این وضعیت انداخته بر گردن بگیریم.
ایران امروزه بیش از هر زمان دیگر نیاز به این دارد که ابتدا دیگران را ببخشیم، تا بعد توقع داشته باشیم بخشیده شویم.
این حساسیت را متوجه نباشیم و خود را «حق مطلق» و دیگران را «باطل مطلق» بدانیم، حقمان است. اما مطمئن باشیم حقمان نیست که همه با هم بسوزیم. تر و خشک، گناهکار و بیگناه، جنایتکار و مظلوم، کمگناه و پرگناه، کودک معصوم و کهنسال سیاهروی.
این حرفها از دل کسی برمیآید که امید به «رحمت خداوندی» در دنیای دیگر ندارد. در این دنیا هم سهمی از منابع کمیاب قدرت، ثروت، عشرت و شهوت، و شهرت نداشته و گمان میکند که قصدی بهجز کاهش آلام سرزمینی نداشتهاست.
و امیداور است که در این گمان خود خطا نکرده باشد.
لَا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا لَهَا مَا كَسَبَتْ وَعَلَيْهَا مَا اكْتَسَبَتْ رَبَّنَا لَا تُؤَاخِذْنَا إِنْ نَسِينَا أَوْ أَخْطَأْنَا رَبَّنَا وَلَا تَحْمِلْ عَلَيْنَا إِصْرًا كَمَا حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِنَا رَبَّنَا وَلَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا أَنْتَ مَوْلَانَا فَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ بقره ۲۸۶
منتشرشده در پایگاه تحلیلی زیتون
دوشنبه، آبان ۱۹، ۱۴۰۴
مهندس بازرگان سالمترین سیاستمدار معاصر
مهندس «هاشم صباغیان» وزیر کشور دولت موقت، در خاطرهای از مهندس بازرگان مینویسد: «چندماه از نخستوزیری مهندس مهدی بازرگان گذشته بود که فیش حقوقی ایشان از حسابداری نخستوزیری رسید.
بازرگان نگاهی به آن افکند و گفت: مگر این مردم چند بار باید به من حقوق بدهند؟ من حقوق بازنشستگی را از دانشگاه دریافت میکنم، و آن نتیجه سی سال خدمت فرهنگی اینجانب بودهاست.
بنابراین این مبلغ را به خزانه برگردانید و از ماه بعد دیگر فیش حقوقی بهنام من صادر نکنید.
پس از ترورهای گروه فرقان آقای مهندس بازرگان آمادگی پیدا کردند که حفاظت مختصری از ایشان و محل کار و خانهشان بهعمل آید. لذا آقای بازرگان و همسرش مدتی از دوران نخستوزیری را در یکی از آپارتمانهای دولتی که قبلاً محل زندگی نگهبانان کاخ شاپور غلامرضا در دوران طاغوت بود زندگی میکرد.
چون در آغاز انقلاب، شب و روز به کارهای مردم و امور مملکت میرسید و نمیتوانست به خانه خود برود. غذای ایشان و همسرش مانند همه کارمندان نخستوزیری ـ هنگام ناهار و شام در منزل و یا دفتر کار ایشان داده میشد.
یک روز از من (هاشم صباغیان) پرسیدند که هر پرس غذا چهقدر برای دولت تمام میشود؟ جواب دادم باید سئوال کنم. پس از آنکه از مسئول سئوال نمودم، ایشان گفتند: ۱۴۰ تومان هزینه میشود.
چندماه بعد مهندس بازرگان چکی در حدود سی هزار تومان از حساب شخصی خود امضا کرد و دستور داد که به حساب خزانه دولت بریزند.
من با حیرت گفتم: این چک را برای چه نوشتهاید؟ حواب داد: در مورد غذای خود حرفی ندارم، اما پول غذای همسرم را باید به بیتالمال بپردازم.
بازرگان در اندیشه فرهیختگان. ص۶۳۰
از کیف انگلیسی تا پوتین روسی
ظاهرا بنیانگذار مفهوم «تئوری توطئه» در یکی دو قرن اخیر را «ناپلئون» گذاشت، همو که جمله معروف «کار کار انگلیسیهاست» از او، جمله کلیدی سریال «دائیجان ناپلئون» اثر جاودانیاد ناصر تقوایی در خاطرهها ماندگار شد.
بریتانیا حدود یک هزاره بزرگترین امپراتوری آبی جهان بود. همانگونه که اتحاد جماهیر شوروی بزرگترین امپراتوری خاکی یا خشکی و سرزمینی جهان بود.
اساسا اغلب اروپاییها، خانه و زندگی ثابتِشان اروپا بود، باغ و ییلاقاتشان در سراسر آفریقا و آسیا پراکنده. هند که امروز در اقتصاد و فناوری و دموکراسی، بریتانیا را پشت سر گذاشته، تا حدود یکسده پیش مستعمره انگلیس بود.
این باور که «کار کار انگلیسیهاست» واقعیت داشت، اما بریتانیا سه سده پیش و پس از درگیریهای مکرر بر سر تکمیل سلطه خود بر آمریکایِ نویافته، و بیخردی بر سر رفتار با مهاجرین به آمریکا، اول آمریکا را از دست داد.
سپس در دو جنگ جهانی بهمرور بسیاری از مستعمرات خود از جمله هند را و تقریبا دستاش در آسیا کوتاه شد.
با ورود آمریکا به جنگجهانی دوم و کمک به نجات متفقین از شر فاشیسم هیتلری، سیادت جهانی خود را هم از دست داد.
با اینحال تا همین اواخر در اکثر کشورهای جهان که مستعمره آن کشور هم نبودند، سرمایهگذاریهایی داشت که نوع تقسیم درآمد آن سرمایهگذاری، بیشتر کشور میزبان را به یک مستعمره تبدیل میکرد.
طلای سیاه که از زمین جوشید، بزرگترین و بیشترین تجهیزات استخراج و پالایش نفت را عموما همین بریتانیا داشت. بر همین اساس «قرارداد دارسی» که حق انحصاری کشف و استخراج و پالایش نفت در ایران را ۶۰ سال در اختیار این انگلیس قرار میداد، در ۱۹۰۱ و زمان قاجار بین ایران و دارسی منعقد شد.
بعد از قاجار و پس از فترتی که در اثر جنگ جهانی دوم ایجاد شده بود، تغییراتی که منافع بیشتری برای ایران تضمین میکرد در قرارداد داده شد، اما در زمان دولت مرحوم مصدق صنت نفت ایران ملی اعلام و دست بریتانیا از «مفتخریدن» نفت ایران کاملا کوتاه شد.
این اتفاق نقطه عطفی در تاریخ سیاست خارجی ایران است که دوست و دشمن، همیشه برای منافع خود به آن استناد میکنند.
اقلیتِ ناچیزِ مخالفِ مصدق آنرا به زیان ایران و مصدق را خائن میدانند، اکثریت موافق طرح، بعضی مصدق را قهرمان ملی و بعضی با وجود اینکه اصل طرح را دربست قبول دارند، اما مصدق را خائن میدادند.
بگذریم. انگلیس با همه حیلهگری، استعمارگری و سیادت چندین قرنه بر جهان، به ایران بهاندازه یک دهم شوروی دیروز و روسیه امروز خیانت نکرد.
چه کسی است که نداند حوزه قفقاز همه متعلق به ایران بوده و طی حدود دو سده گذشته بهزور از ایران جدا و به شوروی الحاق شد؟
چه کسی است نداند شوروی کمونیستی با ایجاد احزاب دستنشانده چپ در ایران و از جمله حزب توده که رسما و بدون شرم و با افتخار تحتالحمایگی خود به روسیه را اعلام و خواستار واگذاری نفت شمال به روسیه بودند، به منافع ملی ما ضربه زد و نهایتا منجر به انقلاب ۵۷ شد؟
چه کسی است که نداند روسیه ابتدای انقلاب قول داد نیروگاه بوشهر را راهاندازی کند، اما بهرغم دریافت وجه قرارداد، دو دهه در اجرای تعهدات خود تأخیر داشت و هیچ خسارتی هم بابت آن نپرداخت.
این در حالی بود که در جریان جنگ ایران و عراق، نخستین قدرتی که به عراق که تا سال ۶۲ در فهرست تروریستی غربیها بود، میگ و سوخو داد و بلافاصله بعد از این کمکِ جنگافزاری، ایران بزرگترین شکست تاریخی در جنگ ۸ ساله را تجربه کرد، همین روسیه بود.
سیاهه ظلمها، خیانتها و جنایتهای روسیه در حق ایران آنقدر زیاد و مشهود است که نیاز به فهرستکردن و ارائه شواهد نیست.
اما بهعنوان نمونه برجسته از خروار جنایتهای این همسایه ـ بهقول فرمانده سابق سپاه قدس ـ «نامرد» که نه فقط منافع ملی، که حیثیت سیاسی و مذهبی ما را هم نشانه گرفت، به دو نمونه اشاره میکنم تا نشان دهم پوتینلیسها تا چه اندازه زبون، حقیر، بیشخصیت، مخالف منافع ملی و مخالف بینات مذهبی دین مبین اسلام و در عینحال «شرقگدا» هستند.
یکی حمله مسلحانه و خونین به حرم امام رضا در مشهد که هنوز کفن شهدای آن خشکنشده و هنوز شاهدانی از آن دوران زنده هستند.
این بیحرمتی به حریم حرم، عبور از خطوط قرمز حیثیت و آبروی دینی یک خداباور است که به آب زمزم هم تطهیر نمیشود. اما چرا پوتینلیسان در این مورد که خسارت دنیا و آخرت برایِشان بهدنبال دارد و بیحیثیتی و بیآبرویی دینی، داوطلبانه خود را بهخواب میزنند؟ اللهاعلم.
دومین مورد: حالا که مکانیسم ماشه برحستهشده و همه تلاش میکنند تا از قِبل آن نیشی به دولت حسن روحانی و امور خارجه او بزنند، بدون اینکه یادشان باشد: ۱ـ جواد ظریف در گفتوگوی شفاهی با سعید لیلاز تصریح کرده که در روابط خارجی «میدان» «راهبر» بود و دیپلماسی «پیرو»
و ۲ـ بعد از افشاشدن این گفتوگو که قراربوده محرمانه بماند، رهبری در تایید همین سخنِ وزیر امور خارجه تاکید کرد که تصمیمات مهم در همه دنیا در مراجع بالادستی اتخاذ میشود و امور خارجه فقط مجری است، لازم است یادآوری شود که رفیق روسیه به تمام قطعنامههای موضوع برجام که قبل از آن در شورای امنیت تصویب شدهبود، با وجود داشتن حق وتو، نهتنها وتو نکرده که رای مثبت هم داده بود.
این ادعای دروغ این روزهای وزیر خارجه به قول اهل حقوق: حکم «انکار بعد از اقرار دارد که مسموع نیست».
دو دهه پیش رسانه ملی ملی ایران برای تاکید بر همان باور سنتی ناپلئونی که «کار کار انگلیسیهاست» سریالی ساخت با عنوان «کیف انگلیسی» و در نهایت تحقیر، نمایندگان ایرانی را ـ که از همین آب و خاک بودند ـ چنان تحقیر کرد که به هدیه یک کیف انگلیسی، در پارلمان به طرح و لوایحی رأی میدهند که تضمینکننده منافع انگلیس است نه ایران.
یک دهه بعد نیز عدهای جوان انقلابی ریختند و سفارت انگلیس را بههم ریختند. تاوان آن حرکت انقلابی را البته مردم ایران تا قِران آخر پرداختند، و باز پاداش حملهکنندگان هم از جیب ملت ایران پرداخت شد.
اما دولت بریتانیا برگشت و سفارت دوباره گشوده شد. بعد از آن عدهای تلاش کردند با شعارنویسی روی دیوار این سفارت، کلاهی از نمد «انگلیسستیزی» نصیب خود کنند، اینبار البته خسارات را ملت ایران پرداخت، اما دیگر پولی در کار نبود که پاداشی به شعارنویسان پرداخت شود.
.
کوتاه سخن اینکه سه جزیره استراتژیک بوموسی، تنب کوچک و تنب بزرگ رسما و مطابق اسناد بینالمللی متعلق به کشور ایران است. اما روسیه و چین بارها پای بیانیههایی که آنرا متعلق به کشوری دیگر میداند، امضا زده و وقیحانه خواستار مذاکره ایران و امارات بر سر تملک ملکی شدهاند که سند رسمی منگولهدار آن دست ایران است.
در چنین شرایطی سادهترین و پیشپاافتادهترین واکنش به این وقاحت و گستاخیها، اخراج سفرای چین و روسیه از ایران و قطع روابط با آنها و گشایش سفارت کدخدای جهان در ایران بود.
اما آنها که فکر میکنند ایرانی خود را به یک «کیف انگلیسی» میفروشد، حیثیت و آبرو و اعتبار پارلمان و سیاست خارچی خود را به دست مشتی ابله به لیسیدن پوتینِ اولیانوف فروختند.
منتشرشده در پایگاه خبری تحلیل زیتون
جمعه، آبان ۱۶، ۱۴۰۴
راکفلری که فکر میکرد راکفلر است
مدير شرکت روی نيمکت پارک نشسته، و سرش را بين دستانش گرفته بود و به اين فکر میکرد که آيا میتواند شرکتاش را از ورشکستگی نجات دهد يا نه؟
بدهی شرکت خيلي زياد شدهبود و راهی برای بيرونآمدن از اين وضعيت نداشت. طلبکارها دائماً پیگير طلب خود بودند. فروشندگان مواد اوليه هم تقاضای پرداخت براساس قرارداهای بستهشده داشتند.
ناگهان پيرمردی کنار او روی نيمکت نشست و گفت: «بهنظر مياد خيلی ناراحتی؟»
بعد از شنيدن حرفهای مدير، پيرمرد گفت: «من میتونم کمکات کنم.»
نام مدير را پرسيد و يک چک برای او نوشت و داد به دستاش و گفت: «اين پول رو بگير. يک سال بعد همين موقع بيا اينجا. اون موقع میتونی پولی که بهت قرض دادم رو برگردونی.» بعد هم از آنجا دور شد.
مدير شرکت، حالا یک چک ۵۰۰ هزار دلاری در دست ديد که امضاء «جان.دی.راکفلر» را داشت. يکی از ثروتمندترين مردان جهان.
با خود فکر کرد: «حالا میتونم تمام مشکلات مالی شرکت رو در عرض چند ثانيه برطرف کنم.»
اما تصميم گرفت فعلاً چک را نقد نکند و آنرا جای امنی نگه دارد. همينکه میدانست اين چک را دارد، اشتياق و توان تازهای برای نجات شرکت پيدا کرد.
توانست از طلبکاران برای پرداختهای عقبافتاده فرصت بگيرد. چند قرارداد جديد بست و چند سفارش فروش بزرگ دريافت کرد. در عرض چندماه توانست تمام بدهیها را تسويه کند و شرکت به سودآوری دوباره رسيد.
دقيقاً يک سال بعد از اتفاقی که در پارک برايش پيش آمده بود، با چک نقدنشده به پارک رفت و روی همان نيمکت نشست. راکفلر آمد اما قبل از اينکه بخواهد چک را به او بازگرداند و داستان موفقيت را برای او تعريف کند، پرستاری سررسید و راکفلر را گرفت و فرياد زد: «گرفتمش!» بعد به مدير نگاه کرد و گفت: «اميدوارم شما را اذيت نکرده باشد. اين پيرمرد هميشه از آسايشگاه فرار میکند و به مردم میگويد که راکفلر است.»
مدير تازه فهميد اين پول نبود که شرايط او را تغيير داد، بلکه اعتماد بهنفس بهوجود آمده در او بود که قدرت لازم برای نجات شرکت را به او داد.
پنجشنبه، آبان ۱۵، ۱۴۰۴
نوری به طناب و زنجیر نیاز ندارد
یکی از شاگردان «شیخ انصاری» شیطان را خواب دید که طنابهای متعدد در دست دارد. از او پرسید: این بندها برای چیست؟
شیطان گقت: اینها را بهگردن مردم میاندازم و بهسوی خویش میکشم.
شاگرد میگوید گفتم: طناب مرا نشان بده. لبخندی زد و گفت: امثال تو نیازی به طناب ندارد و خودشان بهدنبال من میدوند!
نوری همدانی در ابتدائیات «فقه» پیاده است. «اصول» که دیگر جای خود دارد. نه مثل اغلب فقها که «فقه» را از سیاست جدا میدانند و قائل به تحریم تشکیل حکومت در زمان غیبت معصوم هستند، از سیاست کنارهگیری کرده، نه آنطور که باید سیاست به او میدان داده است.
در این سردرگمی از نبوغ کافی هم برای تفقه برخوردار نبوده که برای خودش مکتبی و مَدرسی و پایگاه اجتماعی ویژهای ولو توخالی مثل «محمدتقی بهجت» جور کند، و نه سری میان فلاسفه غرب برده تا چند نام چون کانت و هگل و مارکس و نیچه بداند و مثل «محمدتقی مصباح» حوزه کلاسیک دائر کند و بودجههای کلان بگیرد، و نه بلد بوده به هنرنمایی «کاظم صدیقی» خوب گریه کند تا زمینی و حوزهای چندین هکتاری در شمال تهران اشتباهی بهنام او بزنند، رئیس نهاد امر به معروف و نهی از منکرش کنند، امام جمعه تهرانش کنند و ….
خلاصه از اینجا مانده و از آنجا رانده، تلاش کرده همهچی باشد و هیچ نشدهاست. اکنون در کهنسالی که باید قوای نفسانی و هواهای دنیایی، اندکی از او فاصله گرفته باشند، و پای خود را بر لب گور حس و از خطاهایش برائت بجوید و تالیف قلوب کند تا بهخدا نزدیک شود، اتفاقا به تعبیر حضرت صائب «آدمی پیر که شد حرص جوان میگردد» خواب او نیز در وقت سحر سخت گران شده و به راهی میرود که نه به ترکستان میرسد و نه به دهی میبرد. دستگیر او خود شیطان است.
سالها پیش زمانی که هنوز قوای دماغیاش برقرارتر از امروز بود، مدح حکومت ظلم گفت و «عبدالکریم سروش» در پاسخ به مناظرهطلبی او اشتباهی کرد و به تحقیر و تخفیف او گفت «خبط دماغ» دارد. اما درست میگفت اگرچه توهینآمیز بود و نباید میگفت، اما درست میگفت و عین حقیقت بود.
نوری همدانی از روایت و صدق و کذب آنها و اصول بدیهی تشخیص روایت یا حدیث جعلی از حدیث صحیح، یا نزدیک به صحت، چیزی نمیداند. پیرو و مقلد صرف و اخباری است. هرچه در بحار نقل شدهباشد از نظر او حدیث است و ارزشمند و قدسی. مگر یک استثنا و آن اینکه حدیث و روایت، شخصیت شخص «علی خامنهای» را نقض کند.
اما در اینجا نیز کاسه چهکنم چهکنم در دست دارد. «خامنهای» استاندارد نیست. یک روز ولایت فقیه را صاحب اختیارات محدود میداند، وقتی خودش ولیفقیه شد، این اختیارات را نامحدود میخواهد.
روزی کسی برایش هاشمی نمیشود، روزی دیگر به تلمیح او را «شیطان اکبر» میداند و به این اشاره اکبر که همه عمر اتوبوس نویسندگان به دره هدایت میکرد، استخرگیر میشود و اتفاقا اجازه نمیدهد کس دیگری نماز بر پیکر او بگذارد و عمدا سطری از اذکار نماز که «لانعلم الا خیرا» را برای او نمیخواند. این در حالی است که انگشتر عقیق «قاسم سلیمانی» فرمانده محبوب علی خامنهای به تحبیب و تبرک در کفن هاشمی قرار دارد.
روزی نظرش به نظر احمدینژاد نزدیک است، روز دیگر نزدیکترین حلقه یاران او راهی زندان و «جریان انحرافی» خوانده میشوند.
روزی سعودیهای را پست و نالایق و در آستانه اضمحلال میداند، روز دیگر بازگشایی سفارت آنها را ابتکار میخواند.
بر این سیاهه از تناقضها و شخصیت مذبذب و غیراستاندارد «علی خامنهای» مثنوی ۷۰ من کاغذ میتوان نوشت.
حالا نوری همدانی کدام حدیث را صحیح بداند و کدام را فیک و جعلی؟ این است که شیطان او را راه میبرد و الحق خبط دماغ میانسالی در کهنسالی هم سختتر گریبانگیر و خسرالدنیا و الآخرتش کردهاست.
با این مقدمه دیگر نیازی نیست که به شواهدی از تاریخ اسلام که در مورد میزان بالای تحمل و رأفت و بخشش رسول خدا گواهی میدهد اشاره کنیم که بلافاصله با مهر «ابطال» و جعلیبودن روبهرو میشود، چون با کینهخویی، خشم غیرقابل مهار خونخواری سفاکانه علی خامنهای جور در نمیآید. قبای رأفت به تن علی خامنهای گشاد نیست، زشت است. آنقدر که زشت که او را لخت مینماید.
و اگر به کتب اربعه شیعه و روایاتی در باب مدرا و مدیریت ائمه استناد کنیم، بازهم «نوری همدانیها» استانداردپذیر نیستند که بپذیرند.
باور کنید نهجالبلاغه که ۴۰۰ سال بعد از زمان حضرت علی جمعآوری شده و ابنابیالحدید شافعی بر آن شرح نوشته و جرججرداق مسیحی هم آنرا آنقدر ارزشمند شناخته که بیش از ۲۰۰ بار خوانده و تحسین کرده هم اگر گزارشی داشته باشد که با شخصیت «علی خامنهای» همخوان نباشد، از نظر «نوری همدانیها» فاقد وجاهت است.
به همین علت است که وقتی در ۷ تیر ۱۴۰۴ جامعه وعاظ انقلابی کشور در استفتایی از او حکم توهین به علی خامنهای را تجاهلالعارفانه میپرسند و پاسخ مطلوب خود را میان سطور استفتا میگنجانند، بهجای اینکه بهیاد توصیه مولی در خطبه ۵۷ نهج البلاغه بیفتد که میفرماید:«آگاه باشید بهزودى معاویه شما را به بیزارى و بدگویى من وادار مىکند، بدگویى را به هنگام اجبار دشمن اجازه مىدهم که مایه بلندى درجات من و نجات شماست،» بیفتد، و یاد گفته دیگری از خود علی خامنهای که من خاک پای قنبر غلام علی هم نمیشوم بیفتد، تبخترها و انابکمالااعلی گفتنهای خامنهای در خاطرش میافتد و حکم به محاربه توهینکننده میدهد و به دست خود جایگاهی رفیع در جهنم میخرد، بدون اینکه مابهازایی در این دنیا مثل صدیقی و مصباح و مکارم و دیگر ثناگویان خامنهای نصیبش شود.
این خاسر دنیا و آخرت را فقط خود شیطان میتواند اینگونه بدون آنکه به زنجیری نیاز باشد دنبال خود بکشد.
دوشنبه، آبان ۱۲، ۱۴۰۴
تا راهی استخر نشدهاید حلالیت بطلبید
مسیح مهاجری مدیرمسئول دائم روزنامه جمهوری اسلامی پس از آقای خامنهای، بهتازگی سخنانی گفته و به تعبیر خودش ـ افشاگری ـ کردهاست.
در این بهاصطلاح افشاگری، مهاجری میگوید که سال ۹۳ در حضور هاشمی بوده و هاشمی او را به قسمتی برده که احتمال وجود «شنود» کمتر باشد و رازی را با او در میان گذاشتهاست که نقل به مضمون محتوایاش این است که گروهی از درون حاکمیت به هاشمی اطلاع دادهاند که جاناش در خطر است.
در سال ۹۳ اگرچه اقتدار اولیه مرحوم هاشمی کاهش یافته بود، اما هنوز اقتدار کافی و لازم برای پیگیری این تهدید و خشکاندن ریشههایی خشونتی که از «شنود»ها شروع میشد را داشت.
اما چرا از جایگاه ریاست مجمع تشخیص مصلحت نظام، عضویت در بالاترین سطوح خبرگان رهبری و سایر نفوذهای خود برای ریشهکنکردن یک ناامنی که به قول سعدی در نامه بدون سلام خودش «سرچشمه شاید گرفتن به بیل» استفاده نکرد تا پر شده و نشاید به پیل هم گرفته شود و او را در استخر سر به نیست کردند، پرسشی است که تاریخ بهزودی به آن پاسخ خواهد داد.
فقیه عالیمقام بر خلاف هاشمی و مهاجری و خیلیهای دیگر، «خط قرمز» و راز و رمز مگویی نداشت که از «شنود» بترسد. آزاده بود و آزاد زندگی میکرد. تنها از دوربین و شنود الهی حساب میبرد و فقط برای مردم احترام قائل بود. مردم را ولینعمت میدانست.
بهخاطرِ همین مردم، وقتی کشور در سایه بیتوجهی به درایتها و نکتهسنجیهای او گرفتار جنگ شد، اکثر اعضای درجه یک خانوادهاش عازم جنگ شدند، از پدر پیرش که «حبیب مظاهر» جنگ ایران و عراق بود، تا نوه شهیدش و تا سعید جانبازش.
در همان زمان که منتظری برای بار دوم، در حالیکه جگرگوشههایش در خط مقدم جبهه بودند، و خرمشهر آزاد شده بود، به سران اعلام کرد پیشنهاد صلح را بپذیریم تا غائله بخوابد و خون مسلمانان بیگناه ریخته نشود.
اما آنها که فرزندانشان رنگ جنگ ندیده بودند، بر طبل جنگ کوبیدند و «راه قدس را از کربلا» نشان دادند.
میرحسین موسوی تاریخ را تحریف میکند. خمینی دنبال گسترش «شیعه» به همه دنیا بود و فقط به عراق و عتبات قانع نبود. اینکه میرحسین میگوید خمینی با شعار راه قدس از کربلا میگذرد مخالف بود تحریف تاریخ است.
آنکه با جنگ و ماجراجویی و خلاف نظم جهانی رفتارکردن، مخالف بود فقط منتظری و نهضت آزادی بودند.
خمینی حتی برای ارضای هواهایی که در سر داشت، هیچ ابایی نداشت از اسرائیل برای نبرد با اسرائیل جنگافزار بخرد. همین کار را هم مخفیانه کرد، اما منتظری وقتی متوجه شد، اصول اخلاقیاش اجازه «سکوت» و انفعال نداد، و بیهراس از هر کسی این رسوایی اخلاقی را برملا کرد.
البته تاوان سنگینی هم پرداخت. حصر و حبس و محدودیت و توقیف کتب و اموال و وجوهات و تصرف موقوفات، تنها شمهای از کوه بلاهایی بود که بر این انسان آزاده روا داشتند.
در زمانی که منتظری نستوه، این بداخلاقیها و گرفتارشدن طراحان بلا در دامهای خودشان را در خشت خام میدید، روزنامه جمهوری اسلامی و مسیح مهاجری تمامقد نهتنها چشم بر ظلمهایی که بر این فقیه مجاهد نستوه میآمد بسته بود، که روزنامهاش نیز دربست آتشبیار معرکه انصار شیطان بود که طلاب مظلوم او را کتک میزدند و در حسینیه او را جوش میدادند.
دردها بسیار است و خواهد بود. اعتراضات و مظلومنماییهای امروز روزنامه جمهوری اسلامی و مهاجری که از دههای پیش از اصل افتاده و این روزها از اسب هم افتاده، خالی از صداقت است. ننه من غریبم بازی است.
درمان از آنجا آغاز میشود که مهاجری پیش از آنکه چون مرادش هاشمی دستاش از دنیا کوتاه شود، عذر تقصیر به پیشگاه ملت ایران آورده و از ظلمهایی که در حق آن فقیهعالیمقامِ مومنِ با کیاست کردند و او را که صفای باطن داشت عذرخواهی کند.
والا در بر همان پاشنه خواهد چرخید که در استخر فرح چرخید.
سید ابوالحسن اصفهانی
سید ابوالحسن اصفهانی زاده ۱۲۸۴متوفی ۱۳۶۵ق فقیه و مرجع تقلید شیعیان و نویسنده آثاری همچون وسیلة النجاة (به عربی) و ذخیرةالصالحین (به فارسی) است.
او از شاگردان خاص آخوند خراسانی بود. پس از وفات نائینی و حائرییزدی در ۱۳۵۵ق و آقا ضیاء عراقی در ۱۳۶۱ق، مرجعیت تقلید شیعیان در بخش عمده جهان تشیع در شخص اصفهانی منحصر شد.
اصفهانی در روستای مَدیسه از توابع لنجان اصفهان زادهشد؛ اجداد او از سادات موسوی بهبهان بودهاند که نسب آنها به موسیبنابراهیم بن امام موسی کاظم (ع) میرسد.
پدرش سید محمد که متولد کربلا و مدفون در خوانسار است، ساکن مدیسه لنجان بوده است.
جدّ او سید عبدالحمید زاده بهبهان و مدفون در اصفهان از عالمان دینی و از شاگردان صاحب جواهر و شیخ موسی کاشفالغطا بوده، و علاوه بر تألیف و گردآوری تقریرات فقهی استادش شیخ موسی، شرحی نیز بر شرایعالاسلام محقق حلی نوشته است.
شب ۱۶ صفر ۱۳۴۹ قمری، شخصی بهنام شیخ علی قمی بین نماز مغرب و عشا ـ که به امامت سیدابوالحسن در صحن حرم امیرالمومنین(ع) برگزار میشد ـ با خنجری او را بهقتل رساند و سپس خود را به پلیس معرفی کرد.
سید ابوالحسن قاتل پسرش را بخشید. شیخ علی قمی پس از آزادی از زندان طی نامهای از سید ابوالحسن اجازه خواست تا به نجف آمده، به ادامه تحصیل بپردازد. سید ابوالحسن به واسطهای که نامه را برایش آورده بود، گفت: «از نظر من مانعی ندارد، اما ایشان در اینجا امنیت ندارد. بهتر است برود ایران در جایی گمنام زندگی کند».
همچنین سید ابوالحسن مقداری پول برای تأمین مخارج زندگی به قاتل داد.
بعد از این اتفاق، مردم به برخی از طلاب بیاحترامی و گاهی آنانرا اذیت میکردند. سید ابوالحسن در جلسه ختم پسرش به شیخ محمدعلی یعقوبی که واعظ جلسه بوده گفت که از قول او اعلام کند: «یکی از فرزندان من فرزند دیگرم را کشته است! به فرزندانِ دیگر من چه کار دارید؟! همه طلاب فرزندان من هستند».
به گفته شبیری زنجانی آسید ابوالحسن اصلاً به حج مشرف نشد.
آیتالله اصفهانی پس از یک بیماری کوتاه و در بازگشت از لبنان به کاظمین، شب سهشنبه ۹ ذیالحجه ۱۳۶۵ق درگذشت. جنازه او را از کاظمین به نجف منتقل و در یکی از حجرههای حرم امام علی (ع) دفن کردند.
آیتالله سید ابوالحسن دروس مقدماتی حوزه علمیه را در روستای مدیسه پشت سر گذاشت و در آغاز جوانی به حوزه علمیه اصفهان رفت. در اصفهان، در مدرسه نیماورد با استفاده از محضر استادان آن حوزه به تکمیل دانش در علوم نقلی و عقلی پرداخت و پس از گذراندن سطوح فقه و اصول، به درس خارج استادان این حوزه راه یافت.
از میان همه استادانش در حوزه اصفهان، تنها شخصیتی که خود سید ابوالحسن به نام و نشان از او یاد کرده آخوند ملامحمد کاشانی است، که از مدرسان علوم عقلی و ریاضی بوده است.
از دیگر استادان او در اصفهان سید مهدی نحوی، سیدمحمدباقر دُرچهای، سیدهاشم چهارسوقی، ابوالمعالی کلباسی و جهانگیرخان قشقایی را برشمردهاند.
وی در ۱۳ ربیع الاول ۱۳۰۸ اصفهان را به قصد نجف ترک و در مدرسه صدر حوزه علمیه نجف ساکن شد و به استفاده از محضر استادان فقه و اصول پرداخت. مدتی پس از اقامت در نجف، پدرش به قصد بازگرداندن او به وطن، راهی عتبات شد. سید ابوالحسن راضی به بازگشت نبود و سید محمد (پدرش) برای قانع کردن او به سراغ استادش، آخوند خراسانی رفت. آخوند به پدرش گفت: سایر پسرانِتان مال شما و سید ابوالحسن مال من باشد، کار او را به من واگذارید.
آیتالله اصفهانی از میان استادان خویش در نجف، به نام میرزا حبیبالله رشتی و آخوند خراسانی اشاره کرده است. از دیگر استادان او میرزا محمدحسن شیرازی، سید محمدکاظم طباطبائی یزدی، میرزا محمدتقی شیرازی، فتحالله شریعت اصفهانی و مولی عبدالکریم ایروانی را نیز یاد کردهاند.
او بیشتر از ۳ سال درس میرزا حبیبالله رشتی را درک نکرد و پس از آن، یعنی حدود ۱۷ سال از درس آخوند خراسانی بهرهمند شد. او از نزدیکترین و بهترین شاگردان و اصحاب او بود.
مرجعیت عامه پس از آخوند خراسانی به سید محمدکاظم طباطبائی یزدی و میرزا محمدتقی شیرازی منتقل شد و شیرازی، نخستین مرجعی بود که احتیاطات خود را به اصفهانی ارجاع داد.
همچنین نوشتهاند که شیرازی، ابوالحسن اصفهانی و نیز شریعت اصفهانی را پس از خود شایسته مقام مرجعیت معرفی کرده بود.
او، تمام استفتائات و نامههایش را خودش جواب میداد و درخواست اطرافیان برای استخدام نویسنده را رد کرد. او توجیه رد این درخواست را حفظ آبرو و فاشنشدن نام کسانی که در برخی نامهها به او ناسزا میگفتند میدانست.
آیتالله اصفهانی شمار بسیاری از مجتهدان و محققان فقه و اصول را در حوزه علمیه نجف تربیت کرد؛ از جمله آنان، میتوان شخصیتهایی چون میرزا حسن بجنوردی، سید محمود حسینی شاهرودی، سید محسن حکیم، سید محمدهادی میلانی، سید محمدحسین طباطبایی را یاد کرد.
او در مشروطه پیرو افکار و آرای استاد خود، آخوند خراسانی بود. آنان برخلاف سیدمحمد کاظم طباطبائی یزدی به اصول حکومت مشروطه و محدودکردن قدرت استبداد معتقد بودند.
سفیر بریتانیا زمانی به حضور آیتالله اصفهانی رسید و با تقدیم پیام دولت متبوع خویش گفت: عالیجناب! دولت انگلستان نذر کرده بود! که اگر بر آلمان نازی پیروز گردد، ۱۰۰ هزار دینار! خدمتِ شما تقدیم دارد، تا در هر موردی که خود شایسته میدانید، هزینه کنید! سید گفت: مانعی ندارد! سفیر، بیدرنگ یک قطعه چک صد هزار دیناری تقدیم نمود. سید هم آن را گرفت و زیرِ تشکِ خود گذاشت!
طولی نکشید که به سفیر و همراهانش گفت: ما میدانیم که در این جنگ، بسیاری از مردم، آواره و از هستی ساقط شدند. از طرف ما به دولت متبوع خود بگویید: سیدابوالحسن بهنمایندگی از مسلمانان، وجهِ ناقابلی بهمنظور کمک به آسیبدیدگانِ جنگ، تقدیم میدارد و از کمی وجه معذرت میخواهد! چرا که خود میدانید ما در شرایط مشابهی هستیم.
آنگاه، چک سفیر بریتانیا را از زیرِ تشک درآورد و یک قطعه چک صد هزار دیناری! نیز از خود روی آن گذاشت و با عذرخواهی به سفیر بریتانیا داد!
نماینده انگلیس بعد از ترکِ جلسه گفت: ما میخواستیم شیعیان را استعمار کنیم و آنان را بخریم! اما سیدابوالحسن، ما را خرید! و پرچمِ اسلام را در بریتانیا بر زمین کوبید! بعد از رفتنِ وی علمای حاضر در مجلس، از سید پرسیدند: اگر آن وجهی که به سفیر انگلیس تقدیم کردید، به مصرف حوزه علمیه میرسید، بهتر نبود؟! «مرحوم سید» در جواب گفت: سهم امام باید در ترویج اسلام و مذهب صرف گردد، به نظر من یکی از مواردی که میتوانستیم بهترین بهرهبرداری را در ترویج اسلام بنماییم، همین مورد بود.
منبع: جماران با تلخیص زیاد
سهشنبه، مهر ۲۹، ۱۴۰۴
حرامزادههایی که هنوز زندهاند
انقلاب اسلامی قرار بود انسان تراز نوینی را خلق کند که مسلح به سلاح ایمان است. مدیرانش لباس خاکی میپوشیدند و بوی عرق و گلاب میدادند. ریش انبوه نامرتب داشتند و در یک کلام، به زخارف دنیوی بیاعتنا بودند!
اندک اندک، این خلوص متصلب انقلابی، جای خود را به «مانور تجمل» داد و ایدئولوژی انقلابی از درون پوسید.
ابتدای انقلاب حتی از به کار بردن واژه «مقامات» پرهیز میشد. جمهوری اسلامی «مقام» نداشت، «مسئول» داشت. قرار بود «کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیه» باشند. قرار بود در نظام اسلامی، «ریاست» بیمعنا باشد.
کسانی که در راس امور بودند، «پاسخگو»هایی بودند که بنا بر «تکلیف شرعی»، پذیرفته بودند «نوکر مردم» باشند.
بهتدریج ورق برگشت. «پاسخگو»ها، ادعای برتری ژنتیکی پیدا کردند. نوابغی شدند که منت بر سر مردم گذاشته و مدیریت جامعه را عهدهدار شدهاند.
جمهوری اسلامی تبدیل به شرکت سهامی خاصی که شد که در آن، تنها خواص انقلاب به سطوح بالای ثروت و قدرت دسترسی دارند.
با مرگ ایدئولوژی، موتور محرک نظام خاموش شد.. «پاسخگو»هایی که بنا بر «تکلیف شرعی»، «مسئولیت» پذیرفته و وامدار انقلاب بودند، تبدیل شدند به «مدیرانی» که باید بار نظام را بر دوش بکشند: معترضان را بکشند تا ولایت فقیه زنده بماند. تحریم را دور بزنند تا دلارهای بیت خامنهای ته نکشد، و شبکههای رانت را زنده نگه دارند تا ساختار فرونپاشد.
به این ترتیب رابطه حاکم و کارگزار وارونه شد: امروز بقای ولایت، نه محصول ستونهای ایمان، که گروگانِ نسلِ مدیرانی است که تا مغز استخوان فاسدند.
«ولی فقیه» دیگر، فصلالخطاب نیست. خامنهای نه رهبر، که گروگان باندهای مافیایی است که حکومتش را بدهکار آنان است!
مدیران فعلی جمهوری اسلامی با معیارهای اول انقلاب، همگی «حرامخوار»اند. نسلی از حرامخواران میلیارد دلاری که از بطن همین انقلاب زاده شدهاند. حرامزادگانی که هنوز زندهاند و ولایت فقیه را زنده نگه داشتهاند.
©️ توییتر مهدی پرپنجی
دوشنبه، مهر ۲۱، ۱۴۰۴
کاتولیکتر از پاپ نباشیم
مردم، برای امثال عزتالله ضرغامی بیش از ۳ دهه هیچ ارزشی نداشتند. نظام اوجب بود و برای حفظ نظام، ریختن خون حتی امام زمان هم مباح شمردهمیشد.
همین الان جناب ضرغامی جرأت نقد سخنان آیتالله خمینی که گفته بود: «حفظ جمهوری اسلامی از حفظ یک نفر - ولو امام عصر باشد - اهمیتش بیشتر است.» (صحیفه. ج.۵.ص ۳۶۵) را ندارد.
نهتنها که جرأت نقد ندارد، که حتی حاضر نیست کمتر از عنوان «امام» برای او استفاده کند.
این استاندارد دوگانه و تناقض رفتار و گفتار، باعث میشود، بهقول معروف کسی تره هم برای این توییت و ادعا خورد نکند.
اما با وجود این نقیصه و نقیضه، این شجاعت حداقلی هم ارزش خود را دارد. تابوی «نقد سخنان شاذ» را میشکند.
ناطق نوری هم بهتازگی با ۴۰ سال تأخیر، اشغال سفارت ایالات متحده آمریکا در سالهای نخستین انقلاب که آیتالله خمینی از آن به انقلاب دوم تعبیر کردهبود را اشتباه دانسته، و گفته: «خیلی از گرفتاریها از همان نقطه آغاز شد».
خمینی معصوم نبود. نقد معصوم هم قبح نداشت. حتی شخصی امام باقر (ع) را به توهین «بقر» خطاب کرد. اما امام باقر در نهایت مدارا به او گفت: «من باقرم» و او را مجازات نکرد. (1)
از آیتالله خمینی هم سخنانی مانده که در آن روی «شرایط زمانه» تاکید، و تصریح میکند: پدران ما چه حقی داشتند برای ما تصمیم بگیرند؟
از نص صریح قرآن که مقدستر نداریم. در تفسیر آیات قرآن هم مفهومی به نام «شأن نزول» که همان شرایط زمان است، دقیق مورد توجه قرار میگیرد.
در خطبه یکم نهجالبلاغه مولی علی (ع) به این شأن نزول اشاره و بیان میکند که: «قسمتى از احكام دينى در قرآن واجب شمرده شد كه ناسخ آن در سنّت پيامبر (ص) آمده، و بعضى از آن، در سنّت پيامبر واجبشده كه در كتاب خدا ترک آن مجاز بودهاست، بعضى از واجبات، وقت محدودى داشته كه در آينده از بين رفته است.»
با وجود این شواهد و قرائنی شفاف قدسی و روایی ـ العیاذبالله ـ بالاتر از وحی منزل دانستن خیلی از فرمایشات بنیانگذار جمهوری اسلامی پس از گذشت بیش از ۴ دهه از وقوع انقلاب و بخش قابل توجهی از فرمایشات که دستکم ۱۵ سال قبل از وقوع انقلاب ایراد و بیان شده، نوعی تعصب جاهلانه است که دستی را به رستگاری نمیگیرد.
اینکه یک شرط مهم اجتهاد «حی» یا «زندهبودن» مجتهد است و بقا بر تقلید مجتهد متوفی مشروط به اجتهاد یک مجتهد زنده و رجوع در مسائل مستحدثه به مرجع زنده نیز، یک دلیل «اصولی» برای درک زمانه و زمینه برای صدور فتوی است که با «آخرت» سروکار دارد. دنیا و سیاست که مثل یک سیب چرخان سیال است که دیگر جای خود دارد.
کاتولیکتر از پاپ نباشیم.
منتشرشده در زیتون
(۱) المناقب لابن شهرآشوب: ج ۴ ص ۲۰۷، بحار الأنوار: ج ۴۶ ص ۲۸۹ ح ۱۲، دانشنامه قرآن و حدیث، ج ۱۵، ص ۳۴۴.
افشاگری ناکام هاآتص
دویچهوله فارسی گفتوگویی کرده با یکی از تنظیمکنندگان گزارش روزنامه «هاآرتص» اسرائیل با عنوان «پشتپرده افشاگری هاآرتص از حمایت دولت نتانیاهو از رضا پهلوی؛ روزنامهنگار اسرائيلی چه میگوید؟»
در آغاز، تیتر با استخدام کلمه «پشتپرده»، بیطرفی خود را نقض، و خواسته یا ناخواسته علیه گزارش موضع و سوگیری نمودهاست. کلمه «پشتپرده» عموما برای «افشای یک عملیات پنهان و عموما منفی» بهکار گرفتهمیشود.
در این گفتوگو که با «گور مگیدو» یکی از تنظیمکنندگان گزارش هاآرتص انجامشده، ابتدای پاراگراف نخست پس از لید آمده: «در این گزارش ادعا شده بود که بخشی از حمایتهای آنلاین از رضا پهلوی، فرزند آخرین شاه ایران، در جریان جنگ میان ایران و اسرائیل، ساختگی بوده و از سوی شبکهای از حسابهای جعلی فارسیزبان مستقر در اسرائیل هدایت میشدهاست؛ شبکهای که بنا بر یافتههای هاآرتص با بودجه نهادهایی وابسته به دولت بنیامین نتانیاهو فعالیت میکرده است.»
در این پاراگراف ابتدا نوشته «ادعاشده» و در انتها نوشته «بنابر یافتههای هاآرتص». این گزارهها متضاد است. اگر ادعا است، باید تا انتها «ادعا» بماند، اگر «یافته»است، باید از ابتدا نوشته میشد «بنابر یافتههای هاآرتص». تنظیمکننده این گفتوگو خواسته با این «یکی به نعل و یکی به میخزدن» نوعی «میانداری» میان موافقان و مخالفان اتخاذ کند. در حالیکه «روزنامهنگار» نه «باید قضاوت کند» و نه «باید نگران قضاوت دیگران باشد.»
در ادامه «مگیدو» به دویچهوله میگوید: «نکته اصلی برای من این نیست که حمایت از رضا پهلوی واقعی است یا جعلی، بلکه این است که چرا اسرائیل باید در کارزاری مشارکت کند که هدفش احیای سلطنت در ایران است.» او در عین حال تاکید دارد که جایگزین جمهوری اسلامی باید «از سوی مردم ایران و بر پایه اصول دموکراتیک» تعیین شود.
در این پاراگراف میگیدو شفاف به جانبداری و داوری خود اعتراف و رسما اعتراف میکند که اولا کاری به واقعی یا واقعینمایی حمایتها ندارد، در حالی که ادعای اصلی گزارش هاآرتص چنین است، دوم از سوگیری دیگر خود که «چرا اسرائیل باید در کارزاری مشارکت کند که هدفش احیای سلطنت در ایران است» پرده برمیدارد.
ناگفته پیداست وقتی خبرنگار با پیشفرض تاییدی دنبال پژوهشی میرود، خواسته یا ناخواسته، گرفتار خطای شناختی «سوگیری تاییدی» میشود و ذهنش او را به سمتی هدایت میکند که بیشتر روی شواهدی که پیشفرض او را تایید میکند تمرکز کند، و شواهد نقضکننده پیشفرض خود را نادیده بگیرد.
با این وصف اصل گزارش نمیتواند مصؤن از خطا و با پرهیز از هر گونه داوری، پیشفرض یا سوگیری جانبدارنهای باشد. اگرچه میتواند اتفاقی کاملا هم درست و صحیح و دقیق باشد.
سوم حکم صادرکردن روزنامهنگار است: «جایگزین جمهوری اسلامی باید از سوی مردم ایران و بر پایه اصول دموکراتیک تعیین شود.» کدام شیوهنامه روزنامهنگاری به روزنامهنگار حق داده برای سرنوشت مردم کشوری تکلیف تعیین کند؟
این حکم را یک کنشگر سیاسی یا فعال فرهنگی و اجتماعی میتواند با تکیه بر شواهدی ـ مثلا تجربه موفق سالهای متمادی جوامع دموکراتیک ـ نشانداده و صادر و برای مردم کشور خودش تجویز کند، اما روزنامهنگار چنین حقی ندارد.
مگیدو در ادامه به اختلافی (دلیل) اشاره و تصریح میکند:«اگر این اختلاف وجود نداشت، شاید امکان انتشار چنین گزارشی هم فراهم نمیشد». به همان دلیل هیچ استبعادی ندارد که این گزارش باید اینگونه تنظیم و منتشر میشد.
درواقع وقتی از محدودیتی پنهانی پرده میداری، ناخواسته ذهن مخاطب میتواند به این سمت هدایت شود که اگر جریانهایی در هسته اصلی قدرت مخالف انتشار این گزارش بودهاند، به همان شکل گروهی دیگر پشتیبان انتشار گزارش بوده و وقتی گزارش وامدار هرگونه کمکی باشد، نمیتواند مطلقا پاکیزه از بیطرفی باشد.
مگیدو در ادامه ادعا میکند: «معمولا وقتی به ما دستور میدهند چیزی را منتشر نکنیم، همانجاست که میفهمیم به نقطهای رسیدهایم. چون آنها اختیار جلوگیری از انتشار مطالب نادرست را ندارند و فقط انتشار مطالب درستی را که بهزعم آنها منافع ملی اسرائيل را به خطر میاندازند، میتوانند متوقف کنند.»
این ادعا دیگر از آن ادعاهاست که الف: «آنها اختیار جلوگیری از انتشار مطالب نادرست را ندارند» و ب: «فقط انتشار مطالب درستی را که بهزعم آنها منافع ملی اسرائيل را به خطر میاندازند، میتوانند متوقف کنند.» اگر چنین است اساسا چرا مانع از ادامه کار کل روزنامه نمیشوند؟ این ادعا بسیار پرتناقض است.
در جای دیگری ایشان برای اثبات ادعای انتشار گزارش زیر تیغ فشار و سانسور نامی را بیان میکند که با دستور از بالا نام او بهعنوان حامی مالی کارگزار مورد ادعا، از گزارش حذفشده، اما در این گفتوگو بدون هراس و مانع آن نام بیان، و در گفتوگو ثبت میشود.
بقیه موارد ادعاها هم تقریبا چیزی در همین حد است و بیشتر از آن نیست و از ۵ شاهدی که ادعا میشود گزارش را پشتیبانی میکند، هر ۵ قرینه ادعاهای منابع نقلی است و هیچ روش تاییدی دیگری گزارش را پشتیبانی نمیکند.
با این وصف فارغ از داوری در مورد اصالت یا غیر واقعی بودن اصل ادعا، میتوان چنین نتیجه گرفت که دستکم این گزارش در اثبات ادعای خود ناتوان بوده و نتوانسته آنچنان که باید شواهد، قرائن و اسناد محکمهپسندی برای مخاطب ارائه کند.
یکشنبه، مهر ۲۰، ۱۴۰۴
ماه به همه وعدههایش وفا میکند
ماه به همه وعدههایش وفا میکند
روشن است در شب
و خاموش در روز
به احترام خورشید
من به احترام تو
خاموش نمیشوم
نه اینکه تو خورشید نباشی
من ماه نیستم
ولی به همه وعدههایم وفادارم
شنبه، مهر ۱۹، ۱۴۰۴
ارزش فضیلت اخلاقی
«ارزش» «فضیلت اخلاقی» است یک «ایدئولوژی» نیست.
انسان با گرایش ایدئولوژیکی، عقیدتی، سیاسی، فرهنگی و ... متفاوت، میتواند یک انسان ارزشمند باشد. مثلا یک برانداز ارزشی، یک مسلمان ارزشی، یک فیلمساز ارزشی.
در عینحال، یک انسان میتواند با هر لیبل عقیدتی و سیاسی و فرهنگی و ... بیارزش باشد. مثلا اصولگرای بیارزش، اصلاحطلب بیارزش، ملیگرای بیارزش و ...
من اگر وسط حرف دیگران پریدم، اگر ناسزا گفتم، اگر ناروا گفتم، اگر با مولفههای ارزشنما، منتگذاری کردم (از پدر شهیدم یاد گرفتهام که... من در جبهه یاد گرفتم که، من برای جانبازیام بیمه هم نیستم، وقت نماز صبح است و ...) بیارزشم. مهم نیست برانداز باشم، اصلاحطلب، اصولگرا، یا انقلابی، ملیگرا و صاحب نگاه جهانوطنی.
ادعای ارزشیبودن یعنی اینکه «عطار بگوید»، ارزشی واقعی و باطنی بودن اینکه «مشک» خود ببوید.
جمعه، مهر ۱۸، ۱۴۰۴
برنده واقعی نوبل صلح آزادیخواهان ونزوئلا
نوبل صلح امسال در مقایسه با سالهای دیگر، کمی هیجان بیشتری داشت و از حدود ۶ ماه قبل، مرکز توجه کنشگران سیاسی و فعالان صلح جهان بود.
پیوست نام «دونالد ترامپ» رئیسجمهور آمریکا با این جایزه و چشمانتظاری او برای دریافت آن محل توجه بود.
رئیسجمهور آمریکا ماه گذشته در جمع فرماندهان بلندپایه نظامی ایالات متحده با ناامیدی همراه با تحقیر گفته بود: «آیا جایزه نوبل را دریافت خواهد کرد؟ قطعنا نه، آنرا به کسی میدهند که هیچ کاری نکردهاست.»
امروز ۱۰ اکتبر، بالاخره این چشمانتظاری بهسر آمد و «ماریا کورینا ماچادو» فعال مخالف حکومت ونزوئلا که از چهرههای سرشناس جنبش دموکراسیخواهی در این کشور و از منتقدان سرسخت نیکلاس مادورو است، بهعنوان برنده جایزه صلح نوبل سال ۲۰۲۵ معرفی شد.
اما اتفاق جالبتوجهی بلافاصله پس از ناکامی رئیسجمهور مغرور آمریکا افتاد. ترامپ در شبکه اجتماعی «تروث» متعلق به خودش و در حساب کاربردی خودش پستی که پیشتر در حمایت از این خانم منتشرکرده بود را بعد از اینکه او به عنوان برنده جایزه معرفی شد پاک کرد.
اما هیجان به همینجا ختم نشد. چهار ساعت پیش خانم ماریا کورینا ماچادو با انتشار توییتی در حساب X خود نوشت: جایزهٔ خود را به «مردم رنجدیدهٔ ونزوئلا و رئیسجمهور ترامپ به دلیل حمایت قاطعش از جنبش ما» تقدیم میکند.
این ابتکار سنجیده برنده نوبل صلح، هم ترامپ را در جایگاه حامی آزادیخواهان ونزوئلا نگاه داشت، هم او را شرمنده کرد، هم بهاحتمال زیاد کمکهای او به آزادیخواهان ونزوئلا بعد از این شدت و قوت هم مییابد و طعم این جایزه برای او زمانی شیرینتر خواهد بود که فعالیتهایش علیه حکومت مادورو بهثمر بنشیند.
«ماریا کورینا ماچادو» بعد از بردن جایزه گفته بود مردم کشورش برای دستیابی به آزادی از حاکمیت اقتدارگرای نیکلاس مادورو، بهکمک ایالات متحده چشم دوختهاند.
پنجشنبه، مهر ۱۷، ۱۴۰۴
درماندگی آموخته
روانشناس، «مارتین ای پی سلیگمن» ۲۰ سگ شیانلو را از ابتدای نوزادی درون یک قفس تربیتکرد، بهطوری که سگها در صورت نیاز به دستشویی، پدال موجود در قفس را میفشردند و بیرون میرفتند، و پس از دستشوییکردن بازمیگشتند.
او پس از تربیت این سگها، آنها را به دو قفس منتقل و در هر قفس ۱۰ قلاده تقسیم نمود. سپس درب قفس (آزمایش) B را جوش داد و ۳۰ روز، روزی ۳ بار به قفس شوک الکتریکی میداد.
سگهای قفس B روزهای نخست در زمان شوک، بهخاطر قفلبودن درب، خودشان را به میلههای قفس میزدند، و خونی و زخمی، نتیجهای نمیگرفتند.
اما پس از چند روز سگها فهمیدند که با تلاش موفق نمیشوند. بهجز اینکه زخمیشده و رنج زیاد میکشند. آنها یادگرفتند که در زمان شوک در جای خود بایستند، زیرا دستکم از زخمیشدن در امان بودند.
«سلیگمن» در انتهای آزمایش درب قفس را شکست و آنها را به سگهای قبلی قفس A (گواه) ملحق کرد. همان قفس سالم که با فشار اهرم درب باز میشد.
سپس شوک الکتریکی داد. فکر میکنید چه اتفاقی افتاد؟ تمام ۱۰ سگ گواه اهرم را فشارداده و بیرون آمدند، اما سگهای B (آزمایش) سر جایِشان ایستاده و حرکت نکردند.
او بزرگترین نظریه قرن را ارائه کرد: درماندگی، آموختهشدنی است. بدین معنا که موجودات یاد میگیرند بدبخت زندگی کنند.
منطق، نیاز، عادت
شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
استاد جواب داد: مثالی میزنم؛ دو مرد پیش من میآیند. یکی تمیز و دیگری کثیف. من به آنها پیشنهاد میکنم حمام کنند. شما فکر میکنید کدامیک این کار را انجام دهند؟
هر دو شاگرد یکزبان جواب دادند: خوب مسلما کثیفه!
استاد گفت: نه! تمیزه. چون او به حمامکردن عادت کرده و کثیفه قدر آنرا نمیداند. پس چه کسی حمام میکند؟ حالا پسرها میگویند: تمیزه!
استاد جواب داد: نه! کثیفه. چون او به حمام نیاز دارد. و باز پرسید: خوب، پس کدامیک از مهمانان من حمام میکنند؟ یکبار دیگر شاگردها گفتند: کثیفه!
استاد گفت: نه! البته که هر دو! تمیزه به حمام عادت دارد، و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام میگیرد؟ بچهها با سردرگمی جواب دادند: هر دو!
استاد اینبار توضیح میدهد: نه! هیچکدام! چون کثیفه به حمام عادت ندارد، و تمیزه هم نیازی به حمامکردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند: بله درسته، ولی ما چهطور میتوانیم تشخیص دهیم؟ هر بار شما یک چیزی را میگویید، و هر دفعه هم درست است.
استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید، این یعنی: منطق! خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی را بخواهی ثابت کنی.
اشتراک در:
نظرات (Atom)

