سه‌شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۹

هویجوری

هنوز اعلام نشده که قراره چیزی به حساب کسی ریخته بشه و اگه ریخته بشه، قرار نیست برداشتی صورت بگیره، می‌روم در مغازه یکی از همکاران یک کارتون چسب برا کارم سفارش می‌دم.
می گه: 35000 تومان
می‌گم:‌ باشه یک هفته دیگه میام ببرم.
یک هفته دیگه که حالا اعلام شده قراره ماهی 40000 هزار تومن بریزن به حساب سرپرست خانوار بابت یارانه، می رم کارتون چسبی که سفارش دادم بگیرم .
می‌گه: 45000 هزارتومان
××××
یک هفته قبل از این یک هفته می رم در مغازه ریس صنف.
یکی از همکاران اومده برا تمدید جواز کسب.
می گه بعد از اینکه همه کاغذ بازیا رو انجام دادم، مثل روزی که میخواستم ازدواج کنم؛ گفتن باید بری کلاس
پرسیدم: کلاس چی بود؟
گفت : درباره احکام معاملات و ... و اینکه به زن بی‌حجاب خدمات ندید! سعی کنید مشتریها تون اهل ولایت باشن و... و در ادامه گفت که مربی کلاس خیلی شفاف گفت:‌ تا اونجا که امکان دارد با هیچ بانکی معامله نکنید. نه پولی به آنها بسپارید، نه پولی از آنها بگیرید.
این همکار ما از این کلاس خیلی خوشحال بود و خیلی دعا به جون آقای «احمدی‌نژاد» و بانیان این کلاسها می کرد.
نکته جالبش این بود که یکی دوماه قبل برا اینکه بتونه از یک بانک دسته چک داشته باشه به عالم و آدم رو زده بود.هر روز که می‌رم سرکار، این پیرمرد مهربون رو می‌بینم که بدون توجه به «تامین اجتماعی، نیاز امروز پشتوانه فردا» اینجا نشسته و مشغول کار خودش هست. تفاوت او با من اینست که او به آقای «احمدی‌نژاد» رای داده و من به ایشان رای نداده‌ام. اما سهم هر دوی ما از نفت بر سفره شاید یکسان باشد.
بنده خدا هر روز مرا به خرید میوه دعوت می کند. بی خبر از اینکه سهم من از نفت بر سر سفره دوده چراغ است و مزاج آدمی که با دوده چراغ سیر می‌شود، با میوه سازگاری ندارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر