انگارهای هست که معتقد است: ایرانیها خوب میدانند چه نمیخواهند، اما در مقابل اصلا نمیدانند چه میخواهند.
نمونه دم دستی و ملموس آن همین ریسجمهور امروز کشور آقای «احمدینژاد» است که امروزه کاملن مشخص شده که دیگر هیچ کس او را نمیخواهد. شواهد هم نشان میدهد که حاکمیت هم به زور او را تحمل میکند تا دوره ریاست جمهوریش سرآید.
اما خود همین ریسجمهور شدن آقای «احمدینژاد» ثمره همان انگاره و خصلت ایرانی است. یعنی انتخاب آقای «احمدینژاد» ثمره نخواستن آقای «هاشمی» بود نه خواستن ایشان.
به عبارت بهتر، در آن انتخابات به جای آقای «احمدینژاد» هر کس دیگری هم رقیب آقای «هاشمی» بود رای میآورد. چون مردم «هاشمی» را نمیخواستند.
این خصلت باعث شده که جماعت ایرانی همیشه در حال «نخواستن» و اخراج و حذف و نفی و امثال آن باشد و همیشه بهانه شادیاش تحقق یکی از این موارد منفی.
شاه رفت ۳۵سال پیش در چنین روزی، بیش از ۹۰ درصد مردم ایران از رفتن شاه شادمان بودند. به جرات میتوان گفت بسیار کمتر از ۱۰ درصد از این رفتن اندوهگین بودند یا میتوانستند حدس بزنند که این رفتن ــ فارغ از شخصیت منفی شاه و خاندان پهلوی ــ آبستن چه زیانهایی برای کشور است. به همین دلیل بیشترین وقت و سرمایه و انرژی مثبت عمومی ناشی از رفتن شاه به جای آنکه صرف ساختن شرایط مساعد و بهتری از شرایط زمان شاه شود، صرف جشن و شادمانی برای این رفتن شد.
دستِکم ۴ سال طول کشید تا با سروصدای هواپیماهای جنگی ارتش عراق در آسمان ایران و اشغال بخش قابل ملاحظهای از خاک کشور، تازه جماعت سرمست از رفتن شاه به خود آیند و هوشیار شوند که زنگ شادی تمام شدهاست.
همین خصلت است که وقتی شاهی را از کشور خود بیرون میکنند، هر شهروندی به تنهایی خود را بهترین شخص میداند که لیاقت دارد بر تخت خالی شاه بنشیند. در چنین فضایی ما یک تخت خالی داریم و به عدد شهروندان کشور شاه. و از آنجا که دو شاه در یک اقلیم نگنجند، بسیار سخت میشود گنجانیدن مثلا ۵۰ میلیون شاه در یک تخت.
بنابراین تمام وقت و انرژی و هم و غم و سرمایههای یک کشور، به جای آنکه صرف پیشرفت و دانش و تعالی در همه حوزهها شود، صرف این نبرد فرسایشی بر سر سهم از تخت شاه میشود.
این میشود که بعد از ۳۵ سال، تازه یادشان میآید که ۲۶ دیماه ۵۷ شاه رفت، اما شاهی و ادعای ظلاللهی و سایه خدا بودنش را با خود نبرد و برای ما به یادگار گذاشت.
هنر من تنها دست گذاشتن بر نقطه ضعف و برجسته کردن آن به قصد بذر یاس و ناامیدی پاشیدن نیست. من خود نیز عضوی از همین جمعیت هستم و اگر ادعای سهمالارث و پادشاهیام، از این جماعت بیشتر نباشد، کمتر نیست. اما مهم اینست که تا زمانی که ما درد را نشناسیم، فکر درمان اصلا وجود ندارد. درمان زمانی معنا پیدا میکند، که بیمار درد را در وجود خودش متوجه بشود. مرحله بعد نوبت پزشکان و متخصصان امر است که کمک کنند، باد «شاهی» و ادعای میراث پادشاه از کله ما خارج شود.
۳۵ سال پیش در چنین روزی «محدرضا شاه پهلوی» به قول خودش به قصد درمان و استراحت از ایران رفت. هم درمان شد، هم استراحت کرد. به نظر میرسد زمان آن رسیده باشد که میراث معنوی برجای مانده از او و خاندانش هم به استراحت بروند.
ما هر کدام در درون خود یک «شاه» داریم و بالقوه آرزوهای بلند و دور و دراز بر تخت نشستن. برخیزیم به بیرون کردن شاه درون خودمان.
این نوشته در جرس اینجا
نمونه دم دستی و ملموس آن همین ریسجمهور امروز کشور آقای «احمدینژاد» است که امروزه کاملن مشخص شده که دیگر هیچ کس او را نمیخواهد. شواهد هم نشان میدهد که حاکمیت هم به زور او را تحمل میکند تا دوره ریاست جمهوریش سرآید.
اما خود همین ریسجمهور شدن آقای «احمدینژاد» ثمره همان انگاره و خصلت ایرانی است. یعنی انتخاب آقای «احمدینژاد» ثمره نخواستن آقای «هاشمی» بود نه خواستن ایشان.
به عبارت بهتر، در آن انتخابات به جای آقای «احمدینژاد» هر کس دیگری هم رقیب آقای «هاشمی» بود رای میآورد. چون مردم «هاشمی» را نمیخواستند.
این خصلت باعث شده که جماعت ایرانی همیشه در حال «نخواستن» و اخراج و حذف و نفی و امثال آن باشد و همیشه بهانه شادیاش تحقق یکی از این موارد منفی.
شاه رفت ۳۵سال پیش در چنین روزی، بیش از ۹۰ درصد مردم ایران از رفتن شاه شادمان بودند. به جرات میتوان گفت بسیار کمتر از ۱۰ درصد از این رفتن اندوهگین بودند یا میتوانستند حدس بزنند که این رفتن ــ فارغ از شخصیت منفی شاه و خاندان پهلوی ــ آبستن چه زیانهایی برای کشور است. به همین دلیل بیشترین وقت و سرمایه و انرژی مثبت عمومی ناشی از رفتن شاه به جای آنکه صرف ساختن شرایط مساعد و بهتری از شرایط زمان شاه شود، صرف جشن و شادمانی برای این رفتن شد.
دستِکم ۴ سال طول کشید تا با سروصدای هواپیماهای جنگی ارتش عراق در آسمان ایران و اشغال بخش قابل ملاحظهای از خاک کشور، تازه جماعت سرمست از رفتن شاه به خود آیند و هوشیار شوند که زنگ شادی تمام شدهاست.
همین خصلت است که وقتی شاهی را از کشور خود بیرون میکنند، هر شهروندی به تنهایی خود را بهترین شخص میداند که لیاقت دارد بر تخت خالی شاه بنشیند. در چنین فضایی ما یک تخت خالی داریم و به عدد شهروندان کشور شاه. و از آنجا که دو شاه در یک اقلیم نگنجند، بسیار سخت میشود گنجانیدن مثلا ۵۰ میلیون شاه در یک تخت.
بنابراین تمام وقت و انرژی و هم و غم و سرمایههای یک کشور، به جای آنکه صرف پیشرفت و دانش و تعالی در همه حوزهها شود، صرف این نبرد فرسایشی بر سر سهم از تخت شاه میشود.
این میشود که بعد از ۳۵ سال، تازه یادشان میآید که ۲۶ دیماه ۵۷ شاه رفت، اما شاهی و ادعای ظلاللهی و سایه خدا بودنش را با خود نبرد و برای ما به یادگار گذاشت.
هنر من تنها دست گذاشتن بر نقطه ضعف و برجسته کردن آن به قصد بذر یاس و ناامیدی پاشیدن نیست. من خود نیز عضوی از همین جمعیت هستم و اگر ادعای سهمالارث و پادشاهیام، از این جماعت بیشتر نباشد، کمتر نیست. اما مهم اینست که تا زمانی که ما درد را نشناسیم، فکر درمان اصلا وجود ندارد. درمان زمانی معنا پیدا میکند، که بیمار درد را در وجود خودش متوجه بشود. مرحله بعد نوبت پزشکان و متخصصان امر است که کمک کنند، باد «شاهی» و ادعای میراث پادشاه از کله ما خارج شود.
۳۵ سال پیش در چنین روزی «محدرضا شاه پهلوی» به قول خودش به قصد درمان و استراحت از ایران رفت. هم درمان شد، هم استراحت کرد. به نظر میرسد زمان آن رسیده باشد که میراث معنوی برجای مانده از او و خاندانش هم به استراحت بروند.
ما هر کدام در درون خود یک «شاه» داریم و بالقوه آرزوهای بلند و دور و دراز بر تخت نشستن. برخیزیم به بیرون کردن شاه درون خودمان.
این نوشته در جرس اینجا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر