پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۴۰۲

ریش بی‌ریشه

گویند در عصر «سليمان نبی» پرنده‌اى براى نوشيدن آب به سمت بركه‌اى پرواز كرد، اما چند كودک را بر سر بركه ديد. پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند.

همين كه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب، به آن بركه مراجعه نمود.

پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نيست.

پس نزديک شد، ولی آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد.

شكايت نزد سليمان برد.

پیامبر آن مرد را احضار، محاكمه و به قصاص محكوم کرد دستور به كوركردن چشم داد.

 پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت: چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند، بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد! و گمان بردم كه از سوى او ايمنم.

پس به عدالت نزديك‌تر است اگر محاسنش را بتراشيد تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند.

👤 علامه دهخدا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر