شنبه، خرداد ۱۰، ۱۴۰۴

تاریخِ نادانیِ ما

وقتی که علّامه «محمّد قزوینی» ( ۱۲۹۴_ ۱۳۶۸ ه.ق) بعد از عمری تحصیلاتِ حوزوی در ایران، و سال‌ها پژوهش در اروپا و حشرونشر با بزرگ‌ترین خاورشناسانِ جهان و نشرِ آن‌همه آثار تاریخی و ادبی فارسی و عربی و فراهم‌آوردن آن‌همه یادداشت‌ها به ایران بازگشت، ارادت‌مندان او، امثال سید «حسن تقی‌زاده» و «بدیع‌الزّمان فروزانفر» خواستند برای او ممرّ‌ِ معیشتی فراهم سازند که او پیرانه‌سر از گرسنگی نمیرد.

 مصلحت در آن دیدند که ایشان را به استادی
«دانشگاه تهران» دعوت کنند. مجلسی برای همین امر در دانشگاه تهران تشکیل شد که در آن تقی‌زاده و فروزانفر و همهٔ بزرگان عصر در آن جمع بودند. از علّامهٔ قزوینی نیز خواهش کرده بودند که به آن مجلس درآید.

سرانجام مسألهٔ استادی ایشان را مطرح کردند و قرار شد که شورای دانشگاه این موضوع را تصویب کند.

هریک از بزرگان دقایقی چند در فضایل علمی ایشان و جایگاه جهانی ایشان در حوزهٔ پژوهش‌های ایرانی و اسلامی سخن گفت و همگی به دانشگاه تهران تبریک گفتند که علّامهٔ قزوینی چنین افتخاری را به دانشگاه داده و استادی آنجا را قبول کرده است.

کار در آستانهٔ تمام‌شدن بود که یکی از استادان دانشکدهٔ الاهیات، که در معارفِ طلبگی مرد فاضلی بود، و معلم صرف و نحو عربی بود، پرسید: 
ایشان استاد چه رشته‌ای خواهند بود؟ 
پاسخ دادند که استاد تاریخ‌. 

آن استاد ساده‌لوح دانشکدهٔ الاهیات گفت: 
تاریخ را که بچّه خودش می‌خواند، استاد لازم ندارد! 

مرحوم قزوینی با شنیدن این سخن برخاست و گفت: 
«آری، تاریخ استاد لازم ندارد.» و مجلس را ترک گفت و برای همیشه دانشگاه تهران را از وجودِ بی‌مانند خویش محروم کرد.

هرچه تقی‌زاده و فروزانفر و دیگر بزرگان عجز و لابه کردند، به‌هیچ روی حاضر نشد استادی
دانشگاه تهران را قبول کند.
.
رشدِ عقلانی جوامع بشری، بیشتر از آن‌که به ارتقای طبّ و فیزیک و شیمی در آن کشورها وابسته باشد به میزان فهمی که از «تاریخ» دارند وابسته است. تاریخ، پیچیده‌ترین دانشِ بشری است. از فیزیک، از شیمی، از ریاضیات و نجوم بسی پیچیده‌تر و دشوارتر است.

ما تصوّر می‌کنیم مورّخ کسی است که «ناسخ‌التواریخ» را حفظ کرده و می‌داند که در چه سالی فلان جنگ روی داده است و چند نفر در آن جنگ کشته شده‌اند، و نام آن کشتگان چیست.

محمدرضا شفیعی کدکنی. درویش ستیهنده. تهران. ۱۳۹۷. ص ۱۰۲ و ۱۰۳ 
.

میرزا «محمّد بن عبدالوهاب قزوینی» مشهور به «علّامه قزوینی» ادیب و پژوهش‌گر کم‌نظیر تاریخ و فرهنگ ایران ۱۱ فروردین ۱۲۵۶در تهران به‌‌دنیا آمد، و ۶ خرداد ۱۳۲۸ در تهران درگذشت. 

علامه قزوینی جایی گفته: «با این‌که من مسلمان مذهبی هستم و روزی پنج بار در نماز لااقل قل هوالله را تکرار می‌کنم، با همه این‌ها اگر بخواهم سوره قل‌هوالله را در یکی از مقالاتم بنویسم،... قرآن را برمی‌دارم و سوره قل هوالله را حرف به حرف رونویسی می‌کنم.»

یکشنبه، خرداد ۰۴، ۱۴۰۴

در دبیرستان‌ها چه می‌گذرد

دانش‌آموز کنکوری با مشاور در برنامه تلویزیونی تماس گرفته و این پیام به او داده می‌شود که «تو هیچ موفقیتی نخواهی داشت مگر آن که با برنامه ما جلو بروی...» وی از آن به بعد دچار «اختلال اضطرابی» می شود ...

شکی نیست حتا اگر کنکور برداشته ‌شود، رقابت برای کسب رتبه و رشته‌ٔ ممتاز همیشه هست و خواهد بود.

نگرانی‌ها از اول دبیرستان (حدود ١۴ سالگی) شروع‌شده و در ١٨ سالگی به اوج خود می‌رسد.

در این بازه که سنین «نوجوانی» محسوب می‌شود، عمده تمرکز اطرافیان صرفآ بر درس است. مشکل زمانی است که رقابت میلی‌متری برای کسب بالاترین نمره به مهم‌ترین خواسته‌ی دانش‌آموز تبدیل شود. 

این جنگ برای رهایی از آینده ی مِه‌آلود در رشته‌های متوسط و ضعیف دانشگاهی است. مخصوصا با انواع سهمیه‌ها که قبولی در کنکور را دشوارتر می‌کند. 

اینها همه صحیح، اما کسی که برای آینده‌اش سینه‌چاک می‌دهیم یک نوجوان است. نوجوان بودن الزامات و اقتضائاتی دارد.

تفکر تحلیلی، نقادانه و خلاقانه‌اش باید شکل بگیرد. ساختار عصبی و هیجانی‌اش در حال تکمیل است و باید استراحت کافی، ورزش و تفریح مناسب داشته‌باشد. 

نوجوان باید تعامل و کار با هم‌سالان را بیاموزد، نه صرفآ رقابت. آن هم رقابتی طولانی، شدید و بی‌رحمانه که گاهی به سمت‌وسوی رفتارهای مخرب و پنهان‌کاری کشانده می‌شود! 

چه بسیار دانش‌آموزانی که در این سال‌ها به ورطهٔ کمال‌گرایی افتاده‌اند و شب و روزی نبوده که بی‌تشویش نخوابیده‌اند!

این فشار عظیم روانی و معذوریتی که خانواده با هزینه گزاف وارد می‌کند، برخی نوجوانان را مستعد اختلالات روان‌پزشکی می‌کند. خانواده دربرابر پولی که هزینه می‌کند، موفقیت می‌طلبد! القای احساس گناه و مسئولیتی سنگین بر شانه‌های فرزندشان، آن‌ها را مستعد اضطراب می‌کند. 

برخی موسسات و معلمان از بی‌قراری خانواده‌ها سو‌ءاستفاده کرده و با آتش این رقابت، بازار خود را به‌ هر قیمتی گرم می‌کنند. القای این‌که تو بی ما هیچی! و فقط ما راه را بلدیم، اعتماد به نفس فرزند ما را تهدید می‌کند تا بتوان به سودهای کلان رسید. 

وقتی والدین ناخواسته با موسسات هم‌دست می‌شوند، نوجوان تنها می‌شود و اضطراب بیشتری می‌گیرد. 

مقایسه با برترها، نیش و کنایه و کاشتن احساس گناه، «خشونت» علیه اوست که شرایط را تشدید می‌کند. 

این‌که همه دانش‌آموزان چنین مسیری را می‌روند، موجب شده ندانیم که داریم راه را اشتباه می‌رویم. گمان می‌کنیم تفریح و آرامش او معادل‌ غفلت از درس و رقابت است.

با برداشتن این «بایدها و نبایدها»، تقویت اعتماد به نفس و پذیرش همیشگی او، می‌توان از تنش‌هایش کاسته و بازده تحصیلی‌اش را بیش از پیش ارتقا دهیم.

دکتر امیر ضمیری

از قساوت چه‌گوارا، تا رافت ماندلا

 «ارنستو چه‌گوارا» نماد انقلابی‌های کول برای نوجوانان و جوانانی است که عموما تاریخ را نمی‌خوانند، شور مخالفت با سیستم دارند و سعی می‌کنند باحال به نظر برسند.


می‌گویند یک‌روز زنی به‌نام «رزا هرناندز» مادر جوان ۱۷ ساله‌ای را که ماموران «فیدل کاسترو» گرفته بودند و به مرگ محکوم شده بود، به زندان می‌رود و آن‌قدر گریه، عجز و ناله می‌کند تا او را نزد چه‌گوارا می‌برند.

او آن روزها اداره زندان مخوف «لا کابانا» La Cabaña را برعهده داشت. چه‌گوارا به خانم می‌گوید: «بفرمایید تو سینیورا، لطفا بشینید.» خانم هم شروع به گفتن از بی‌گناهی پسر نوجوانش می‌کند که حقیقتا کار خاصی نکرده است،‌ این بچه اصلا سیاسی نیست، بی‌گناه گیر افتاده است و حالا می‌خواهند اعدامش کنند.

چه‌گوارا با خونسردی به حرف‌های خانم گوش می‌دهد، سپس تلفن را برمی‌دارد و درست جلوی همان مادر به مامور پشت خط می‌گوید که آن پسر را همان شب اعدام کنند. ماموران دیگر، مادری را که حالا از وحشت دیگر کنترل خودش را هم ندارد، می‌گیرند و از زندان بیرون می‌اندازند.

نویسنده مقاله‌ای در مورد چه‌گوار، می‌گوید: چند وقت پیش در سفر به شهر «کندی» در ارتفاعات «سری‌لانکا» وقتی وارد یک هتل لاکچری می‌شود، می‌بیند که عکس معروف چه‌گوارا را بزرگ روی دیوار لابی نصب کرده‌اند.

تعداد تی‌شرت‌هایی که با عکس چه‌گوارا به فروش رفته است، احتمالا به ده‌ها میلیون عدد می‌رسد. یک انقلابی وحشی که از کشتن حیوانات هم لذت می‌برد، اصالتا آرژانتینی، در سال ۱۹۵۶ به کوبا رفت تا به جرگه انقلابیون کوبایی ملحق شود. هنگامی که آن‌ها در سال ۱۹۵۹ قدرت را به‌دست گرفتند.

 چه‌گوارا به عنوان قاضی ارشد دادگاه‌های انقلابی و نخستین فرمانده زندان مخوف «لا کابانا» در هاوانا (پایتخت کوبا) منصوب شد. به عنوان یک قاضی انقلابی رویکرد جالبی داشت و می‌گفت: «ما اصلا از روش‌های قانونی بورژوایی استفاده نمی‌کنیم. شواهد در مرحله دوم قرار دارند. ما باید به سمت محکوم‌کردن فرد برویم.»

یعنی هرکسی را که گرفته‌ایم، حتما بی‌دلیل نگرفته‌ایم که، و درخت انقلاب هم برای آبیاری به خون احتیاج دارد.

بدون هیچ رویه دادگاهی مناسبی، در طول پنج ماه مسئولیتش در زندان لا کابانا، دستور اعدام حداقل ۶۳ زندانی سیاسی را صادر کرده و بسیاری دیگر را هم بعدها کشت.

برخی از اعدام‌ها از تلویزیون پخش می‌شد تا مطمئن شوند که همه خوب فهمیده‌اند که مقاومت به معنای مردن است. به او لقب «جلاد کاسترو» داده بودند و خود شخص فیدل کاسترو هم احتمالاً او را مشخصا برای این نقش انتخاب کرده‌بود، چون خوب می‌دانست که چه‌گوارا از کشتن لذت می‌برد.

معروف است که او به یکی از نزدیکانش گفته بود که: «خشم کلا من را دیوانه می‌کند، تفنگ‌ام را با خون هر دشمنی که به دستم بیفتد سرخ می‌کنم. اصلا وقتی بوی باروت به دماغم می‌خورد انگار که دارم نفس می‌کشم.»

می‌گویند در همان زندان «لا کابانا»، یک پسر تقریبا ۱۴ ساله را گرفته بودند. به هم‌سلولی‌ها گفته بود که جرم من این است که از پدرم دفاع کردم،‌ وقتی که او را بازداشت می‌کردند. یک روز ماموران او را به محوطه می‌برند، جایی که چه‌گوارا دست به کمر و با غرور ایستاده است.

به پسر دستور می‌دهد که زانو بزند، اما او امتناع می‌کند و در هوای گرم نوجوانی می‌گوید: اگر می‌خواهی من رو بکشی، ایستاده بکش. چه‌گوارا تفنگ را روی گردن پسر می‌گذارد و شلیک می‌کند، گردن پسر تقریبا از تنش جدا می‌شود. کلا علاقه داشت هم به پا بزند و هم به سر.

معروف است که یک روز که سوار بر قاطر مشغول چریک‌بازی و مبارزه مسلحانه با ظلم و ستم و امپریالیسم جهانی در جنگل‌های بولیوی بود، قاطر بیچاره از خستگی نای رفتن نداشت. چه‌گوارا از قاطر پیاده می‌شود و چندباری سر حیوان بیچاره داد می‌زند، اما خب قاطر اهمیتی نمی‌دهد. او همان‌جا در حالی که فحش می‌داد، چندبار خنجری را در گلوی حیوان بیچاره فرو می‌کند که چرا به دستوراتش بی‌اعتنا است.

یکی از نخستین کارهای چه‌گوارا برای «کاسترو» تأسیس اولین اردوگاه کار اجباری کوبا بود که به نام «گواناهاکابیبس» Guanahacabibes شناخته می‌شد. شعار این اردوگاه بسیار بسیار جالب بود: «کار شما را مرد می‌کند» که به طرز غم‌انگیزی یادآور تابلوی بالای ورودی اردوگاه مرگ آشویتس نازی‌ها بود که می‌گفت: «کار شما را آزاد می‌کند».

می‌گفتند این اردوگاه محل نگه‌داری افرادی است که مرتکب جرایمی علیه اخلاق انقلابی شده‌اند. حالا این جرایم علیه اخلاق انقلابی چه‌ها بودند؟ ایمان مذهبی، همجنس‌گرایی، مشروب و از این قسم حرف‌ها.

همین جامعه LGBTQ که افراد بی‌شماری از آن در شور مخالفت با سیستم‌شان یکهو در بغل چپ‌هایی نظیر چه‌گوارا می‌افتند، اگر دست او به آن‌ها می‌رسید، احتمالا سرنوشت بهتری نداشتند.

از طرف دیگر با اینکه گواناهاکابیبس را نخستین اردوگاه کار اجباری کوبا می‌دانند، اما گفته می‌شود که چه‌گوارا آن‌را برای کارمندان دولتی تاسیس کرد که با کار در آن می‌توانستند از اخراج‌شدنشان جلوگیری کنند.

 این هم روایت دیگری است، اما خب در کلام نازی‌ها هم داخائو و آشوویتس فقط اردوگاه نگه‌داری افراد بودند و لاغیر. در کلام کمونیست‌های شوروی هم کولیما اردوگاه نبود که، افراد صرفا به آن‌جا فرستاده می‌شدند تا مدتی چوب لای چرخ انقلاب نگذارند.

با این همه در دهه ۶۰ میلادی، اردوگاه‌هایی به نام UMAP در کوبا تأسیس شد که همجنس‌گرایان، مذهبی‌ها و دیگر عناصر «نامطلوب» جامعه به آن‌ها فرستاده می‌شدند. اما حقیقتا نمی‌دانم که چه‌گوارا در ایده ساخت آن‌ها نقش مستقیمی داشت یا نه.

سال ۱۹۶۲شوروی آمد و در کوبا موشک‌هایی را مستقر کرد که به محض این‌که آمریکایی‌ها فهمیدند، چنان نزاعی به‌پا شد که می‌گفتند جهان در آستانه یک جنگ جهانی دیگر قرار گرفته است و به «بحران موشکی کوبا» Cuba Missile Crisis معروف شد.

آمریکا چنان تهدید سنگینی کرد که شوروی عقب‌نشینی کرد. چه گوارا اما کمی بعد در مصاحبه با سام راسل، خبرنگار روزنامه بریتانیایی دیلی ورکر Daily Worker (روزنامه حزب کمونیست بریتانیا) گفت: «اگر موشک‌ها باقی می‌ماندند، ما آن‌ها را علیه قلب ایالات متحده، از جمله نیویورک، استفاده می‌کردیم. ما هرگز نباید همزیستی مسالمت‌آمیزی برقرار کنیم. ما باید در مسیر پیروزی گام برداریم، حتی اگر به قیمت میلیون‌ها نفر قربانی بمب اتمی تمام شود.»

این همان رفتاری بود که هیتلر، مائو، لنین و استالین داشتند. جان میلیون‌ها آدم‌ها،‌ اساسا پشیزی برایشان ارزش نداشت.

چه‌گوارا مدتی هم مسئولیت صنعت کوبا را به عهده داشت و حقیقتا چه دورانی! معروف است که یک روز به بازدید یک کارخانه کفش رفت و گفت که شنیدم کف کفش‌هایی که می‌سازید زود درمیاد، قضیه چیه؟

سرکارگر گفته بود که چسبی که از روسیه وارد می‌شود، بی‌کیفیت است، قبلا از چسب آمریکایی استفاده می‌کردیم که خیلی خوب بود ولی خب خود شما ممنوعش کردید. چه‌گوارا یکی از کفش‌هارا امتحان می‌کند و می‌بیند واقعا کفش خوب نمی‌چسبد، به سرکارگر می‌گوید که چرا گزارش ندادید؟  می‌گوید: والا گفتیم، ولی جواب ندادید. آن بیچاره را دستگیر کردند و دیگر هیچوقت دیده نشد.

چه‌گوارا مدتی رئیس بانک مرکزی کوبا و مدتی هم وزیر صنعتی‌سازی بود. طوس طهماسبی عزیز قبلا اگر درست به خاطر بیاورم مطلبی در این مورد نوشته بود. دوران مدیریت او و حکومت چپ‌ها بر کوبا چنان درخشان بود که تولید شکر به عنوان یکی از اصلی‌ترین صنایع کوبا از ۵ میلیون تن در دهه ۵۰ (قبل از انقلاب)‌ به ۳.۶ میلیون تن در سال ۱۹۶۳ سقوط کرد.

 او در یک حرکت انقلابی مزارع بزرگ کشور را مصادره و به حالتی شبیه مزارع اشتراکی شوروی درآورد. فقر یکهو بی‌داد کرد، اقتصاد نابود شد و مردم دسته‌دسته به فکر فرار بودند. کوبایی که یک زمانی، جزو موفق‌ترین اقتصادهای آمریکای لاتین بود، در اوایل دهه اول ۲۰۰۰ به سومین کشور فقیر آنجا تبدیل شد.

 این روزها هم که مدام برق قطع می‌شود و کل کشور در خاموشی فرو می‌رود. اما هنوز هم چپ‌های ایرانی هستند که روبه‌رویت می‌ایستند، در چشمانت زل می‌زنند و در حالی که خودشان در اروپای غربی و کانادا زندگی می‌کنند، برایت نسخه کوباشدن می‌پیچند.

می‌گفتند که نه، اصلا تحریم‌های شیطان بزرگ آمریکا دلیل اقتصاد ویران کوبا است. اما خب در همان زما هم شکر که گفتم بزرگ‌ترین صنعت کوبا بود در دیگر بازارهای جهانی فروخته می‌شد، حتی شوروی هم قیمتی بالاتر از آن چیزی که به بقیه پرداخت می‌کرد را، بابت شکر کوبا یارانه می‌داد تا سر پا بماند. چیزی در حدود ۲.۵ میلیارد دلار در سال.

مسئله این بود که تولید از مبدا با همین افکار چه‌گوارایی نابود شده بود کلا، بزرگ‌ترین صادرکننده شکر یک جایی حتی به واردات شکر افتاده بود. مهم نیست چند نفر در توهم انقلابی‌گری، شورشی‌بودن و مثلا مخالفت با سیستم (اساسا حتی خودشان هم نمی‌دانند منظور از مخالفت با اتوریته چیست و صرفا همه چیز را سیستم می‌دانند) عکس‌اش را روی تی‌شرت و پوسترش را بر دیوار می‌زنند.

چه‌گوارا یک سادیست وحشی بود که از کشتن دیگران لذت می‌برد، همجنس‌گرایان را به زندان می‌انداخت، دست کمی از استالین و مائو نداشت و صرفا جبر جغرافیایی دست و پایش را بسته بود. او در نابودی کوبا، فقر و فلاکت مردم و وضع امروزش نقش مستقیم داشت.

منبع: رشته‌توییتی از شاوشنگ

یکشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۴۰۴

چشم‌انداز روشنی برای ورود ایران به «FATF» قابل مشاهده نیست

در حال حاضر تاریخ دقیقی برای بررسی پرونده ایران برای پیوستن به «FATF» اعلام نشده است.

نشست عمومی بعدی این نهاد بین‌المللی،۲۰ تا ۲۴ اکتبر ۲۰۲۵ (۲۸ مهر تا ۲ آبان) در پاریس برگزار خواهد شد. 

در صورت تکمیل اقدامات لازم از سوی ایران از جمله تصویب و اجرای کامل دو کنوانسیون‌ها پالرمو و «CFT»، ممکن است در این نشست وضعیت ایران مورد بررسی قرار گیرد. 

ایران از ۲۰۲۰ به دلیل عدم تطابق با استانداردهای بین‌الملی در زمینه «FATA» از فهرست خاکستری این نهاد خارج و در فهرست سیاه آن قرار گرفت.

اکنون و با تاکید رهبری نظام و درخواست رئیس‌جمهور، یک‌بار دیگر بررسی دو لایحه پالرمو و «CFT» در دستور کار مجدد بررسی در کمیسیون ویژه مجمع تشخیص مصلحت قرارگرفت، ولی پس از ورود به صحن تنها با تصویب کنوانسیون «پالرمو» آن‌هم به شکل مشروط موافقت شد.

با این وصف و در شرایطی که هیچ تصمیمی درباره «CFT» گرفته نشده، چشم‌انداز مثبتی به خارج شدن ایران از فهرست سیاه «FATF» قابل تصور نیست. 
 .
برای خروج از فهرست سیاه به خاکستری از ۶ ماه تا یک سال، و برای خروج از فهرست خاکستری و ورود به فهرست سفید بستگی به عملکرد هر کشور دارد، اما بر اساس تجربه کشورها، این روند معمولاً بین ۱ تا ۳ سال زمان می‌برد.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۴۰۴

آیا فقط «فردوسی» «فارسی» را زنده کرد

 «حسنین هیکل» یک روزنامه‌نگار است. البته شاخص و ممتاز. ولی حکیم نیست، فیلسوف نیست، دانشمند در رشته‌ای خاص نیست. اطلاعات با وسعت «بسیار» زیاد دارد، اما «عمق» آن کم است. شاید یک، دو یا سه وجب. یعنی اندکی بیشتر از عمق اطلاعات «ماشاءالله شمس‌الواعظین».
 پس حرف او نمی‌تواند مستند یا به‌قول فرنگی‌ها «فکت» یک ادعای تاریخی و فرهنگی قرار بگیرد. 


 اگر «هیکل» مثلا بگوید: «ما مصری‌ها حقیر شدیم چون پیش‌قدم شکستن قبح رابطه با اسرائیل شدیم»، این حرف درست، دقیق و مستندی است، و به اندازه کافی برای آن فکت تاریخی و راهبردی وجود دارد. البته او چنین ادعایی نکرده‌است. واژه «اگر» و «مثلا» در ابتدای پاراگراف؛ یعنی فرض بگیریم. 


 در
فضای مجازی الی‌ماشاالله نقل‌قولی به این روزنامه‌نگار «ممتاز» مصری نسبت می‌دهند که بعید به‌ نظر می‌رسد متعلق به او باشد. یعنی اگر از نظر سندی جست‌وجو کنیم، کتاب، سایت، رسانه، یا روزنامه «معتبر»ی که این قول در آن نقل و به «حسنین هیکل» منسوب شده پیدا نمی‌شود. البته تا دل‌مان بخواهد، رسانه‌های بی‌اعتبار این نقل را قول کرده و به او منسوب کرده‌‌اند.

نقل‌قول تقریبا با نزدیک‌ترین مضمون این است: «ما عرب‌زبان شدیم چون فرودسی نداشتیم» و در بسط داستان آن گفته می‌شود که روزی از «حسنین هیکل روزنامه‌نگار معروف مصری پرسیده شد که شما مصری‌ها که صاحب تمدن و زبان اختصاصی خود بودید، چرا عرب‌زبان شدید و زبان قبطی را کنار گذاشتید؟ و ایشان در پاسخ گفت: «چون فرودسی نداشتیم».

حالا فرض بگیریم که این جمله را روزنامه‌نگار ممتاز مصری گفته باشد، آیا محتوای این جمله با حقیقت منطبق هست؟ یعنی اگر ایرانیان
فردوسی نداشتند، الان عربی سخن می‌گفتند؟ یا اگر مصری‌ها «فردوسی» داشتند، الان «قبطی» سخن می‌گفتند؟

به‌نظر می‌رسد پاسخ این پرسش منفی باشد. اگرچه زنده‌ماندن زبان فارسی به قول فرزند طوس، یکی از وجوه همت و دلایل سرودن «شاهنامه» بوده است که می‌فرماید: «بسی رنج بردم در این سال سی/عجم زنده کردم بدین پارسی».

اما با این‌حال نمی‌توان با قطعیت حکم صادر کرد که اگر شاهنامه سروده نمی‌شد، زبان فارسی زنده نمی‌ماند. 


اولا
سبک زبانی شاهنامه فردوسی، مثل همه نوشته‌ها و مکتوبات زمان او، «خراسانی» است که این‌روزها در خودِ خراسان هم دیگر تقریبا منسوخ است و به‌غیر از یکی دو متعصب مثل زنده‌یاد «مهدی اخوان ثالث»، دیگر کسی به این زبان سخن نمی‌گوید و متن‌های بسیار ارزشمند آن زمان از جمله تاریخ فاخر «بیهقی» را باید آدم ادیبی که در دانشگاه دکتری ادبیات خوانده و با واژگان این «سبک» آشنایی دارد، برای فهم عامه ترجمه کند. 

دوم این‌که از زمان «فردوسی» تا کنون دبیران و ادیبان و شاعران بزرگی به فارسی گفته و نوشته و سروده‌اند و این «زبان» را نسل به نسل منتقل کرده تا به نسل ما رسانده‌اند، و در این کار حکیم «فردوسی» تنها نبوده است.

شایسته است دقت کنیم، در زمانی که کتب مذهبی اغلب (حتی تا کنون) به زبان عربی نوشته می‌شده و زبان علمی حوزه‌های علمیه «عربی» بوده، دانشمند کم‌نظیری مثل
«ابوحامد غزالی» شاهکاری چون «کیمای سعادت» را به زبان فارسی در میان حوزویان می‌نویسد و منتشر می‌کند، که بعضی از ادبای مشهور بعد از او از ایشان متاثرند. 

این نثر مسجع زیبای ابتدای
گلستان سعدی که «هر نفسی که فرو می‌رود ممد حیات است و چون بر می‌آید مفرح ذات» عینا از کیمیای سعادت کپی شده‌است. 

دو قرن بعد از فردوسی، حکیم
«نظامی غزنوی» «هفت پیکر» را سرود که شوربختانه در میان فارسی‌زبانان کمی «غریبه» و ناشناخته مانده؛ و الا در سبک و محتوا شاهکاری است که بعید می‌دانم کل ادبیات ۵۰۰ سال اخیر اروپا روی هم به گرد پای هنرمندی‌های قلم حکیم «گنجه» برسد. 

با این وصف آیا نظامی گنجه‌ای سهمی در زنده و باطراوات ماندن زبان فارسی به‌اندازه فرودسی نداشته است؟


سوم: محتوای شاه‌نامه فردوسی نه تنها در زمان خودش، بلکه در زمان‌های بعد هم تعارض شدید در حد تناقض با «حقوق بشر»، زندگی، صلح، عشق، مسالمت، و انسان‌دوستی بدون مرز داشته و با تمرکز شدید بر ناسیونالیسم افراطی و متعصبانه سروده شده است.

مقایسه کوتاهی بین بسامد واژه‌های گرز، کمند، سپر، زره، تیر، کمان، نبرد، خون، عجم، ژن مرغوب و فره‌ایزدی و ... در شاهنامه، با عشق، خال لب، بوسه، زلف، مژه، ابرو، مژگان، گیسو و قد سرو و ... در
دیوان «حافظ» موید ادعای نگارنده است. 
.
با این وصف اگر آن سخن ابتدای مقال را نه «حسنین هیکل» که حتی ژان پل سارتر، آالبر کامو یا پوپر هم گفته بودند، سخن چندان قابل‌اعتنایی نبود.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۴۰۴

انتخاب را محدود کنیم

همیشه هر چه بیشتر باشد، بهتر است. موافق نیستید؟ تنوع غذایی بیشتر در یک رستوران، طعم‌های بیشتر یک برند مربا، کانال‌های تلویزیونی بیشتر و …

ما همیشه دنبال بیشتر، بیشتر و بیشتر هستیم. نه؟ نه! این فقظ ظاهر امر است. واقعیّت چیز دیگری است. 
انتخاب‌های زیاد می‌توانند نتیجۀ عکسی داشته و باعث ایجاد سردرگمی برای مشتری شوند. 

یک آزمایش علمی در زمینۀ پارادوکس انتخاب
برای درک بهتر روان‌شناسی مصرف‌کننده و تناقض انتخاب، شینا لینگار و مارک‌لپر یک آزمایش خیلی ساده را طراحی کردند. 
آن‌ها به یک بازار تره‌بار در آمریکا رفتند و یک غرفه برای تست و خرید مربا در این بازار برپا کردند.

در نصف زمانی که این غرفه برپا بود، آن‌ها ۲۴ طعم مختلف از مربا را به‌نمایش گذاشتند و برای نصف دیگر وقت، تعداد انتخاب‌ها را به ۶ طعم محدود کردند. در تمام مدت نیز به دو مسئله توجه داشتند.


اینکه در هر یک از این دو حالت چه تعداد از آدم‌ها:

۱ . برای تست مرباها توقف می‌کردند
۲ . یک شیشه مربا می‌خریدند

نتایج این آزمایش با عقل جور در نمی‌آمد. وقتی که محققان ۲۴ طعم را ارائه می‌دادند، ۶۰٪ از مردم برای تست مرباها توقف می‌کردند، ولی تنها۳٪ خرید می‌کردند.

اما وقتی که تنها ۶ طعم در معرض نمایش بود، ۴۰٪ از مردم برای تست مرباها می‌ایستاند و به طرز جالبی، ۳۰٪ از این افراد یک شیشه مربا می‌خریدند.


بنابراین با وجود آن‌که آدم‌های بیشتری جذب یک غرفه با انتخاب‌های متنوع می‌شدند، اما وقتی که تنها ۶ انتخاب وجود داشت، شانس این‌که مشتری خریدی انجام دهد حداقل ۶ برابر می‌شد.


و این همان
پارادوکس انتخاب است. زمانی که آدم‌ها با فهرستی طولانی از انتخاب‌ها روبه‌رو هستند، تصمیم‌گرفتن سخت می‌شود. هر چقدر که این انتخاب‌ها بیشتر باشد، آن‌ها نیز زمان بیشتری را برای تصمیم‌گیری صرف خواهند کرد.

حتی وقتی که این موضوع به نفع‌شان نباشد. روان‌شناسان این پدیده را
فشار انتخاب‌ نامیده‌اند.

خب ظاهراً در یک بازار تره‌بار می‌توان با انتخاب‌های کمتر، نتیجۀ بهتری گرفت. اما آیا این موضوع در فضای آنلاین هم کاربرد دارد؟ جواب ما این است: یک لحظه هم شک نکنید. این قانون مستقیماً بر روی کاربران اینترنت و اپلی‌کیشن‌های گوشی نیز تاثیر می‌گذارد.


بنابراین اگر حاضر باشیم کمی در طراحی وب‌سایت و برنامۀ گوشی خود تغییر ایجاد کنیم و از شر انتخاب‌های اضافی و بی‌دلیل خلاص شویم، حتماً شاهد نتایج بهتری خواهیم بود.


ما باید انتخاب‌های کاربر را تا جای ممکن محدود نماییم. بهترین مثال برای درک این موضوع صفحه اصلی یک وب‌سایت است. حتماً ما اطلاعات بسیار زیادی داریم که باید در صفحه اصلی خود جا بدهیم.


شاید پیش خود فکر کرده باشیم که باید هرچه کاربر نیاز دارد را در همان صفحه اصلی در اختیارش بگذاریم. اما اکنون هم ما و هم شما می‌دانیم که این مسیر درست نیست.


سوال ما باید این باشد که چه مواردی را می‌توانیم از این صفحه حذف کنیم. یک طراحی خوب با قراردادن تمام امکانات در صفحۀ اصلی ممکن نیست. بلکه فقط زمانی ممکن می‌شود که هر چه بتوانیم را از روی صفحۀ اصلی برداریم.


پیچیدگی تصمیم‌گیری فقط به خاطر تعداد انتخاب‌ها نیست. مسئله می‌تواند تفاوت بین آن‌ها هم باشد. ما حتی می‌توانیم انتخاب‌های متنوعی را در اختیار مشتری بگذاریم، به‌شرط آن‌که تفاوت میان آن‌ها کاملاً واضح باشد.


هنگام خرید یک کامپیوتر این مسئله می‌تواند خیلی جدی باشد. چرا که اکثر خریداران به درستی فرق میان یک رم ۴ گیگ را با یک رم ۸ گیگ نمی‌دانند.


اما شرکت اپل یک راهکار عالی برای پشت سر گذاشتن این چالش پیدا کرده است. آن‌ها انتخاب‌ها را کاهش داده‌اند و تفاوت‌ بین آن‌ها را محسوس کرده‌اند. کافی است به وب‌سایت این شرکت سری بزنیم.

 برای هر مدل از کامپیوتر‌ها و لپ‌تاپ‌های این شرکت یک توضیح مختصر و قابل فهم وجود دارد.

اگر که دنبال یک لپ‌تاپ سبک و باریک هستیم، باید به سراغ مدل air برویم. اگر دنبال یک لپ‌تاپ کوچک هستیم، حتما مدل mini مناسب ماست.

شاید هم قیمت مسئله اصلی ماست. آن‌وقت باید به سراغ مدل سادۀ مک‌بوک برویم. البته اطلاعات تخصصی هم در مورد این مدل‌ها وجود دارد، اما اطلاعات تخصصی بعد از این توضیحات کوتاه آمده است و در درجۀ دوم اهمیت است.


البته پیش خودتان فکر نکنید که بحث فقط بر سر محصولات است. تفاوت میان انتخاب‌ها باید در هر بخشی از سایت شما مشخص باشد.


از دسته‌بندی‌های منوی اصلی گرفته تا کوچک‌ترین بخش‌ها. بدین ترتیب مخاطبان شما گیج نخواهند شد و به راحتی می‌توانند از وب‌سایت شما استفاده کنند.


هر چند که ما دوست داریم فکر کنیم که موجوداتی کاملاً منطقی هستیم. اما حقیقت امر این نیست. ما هیچوقت با دقت انتخاب‌های خود را نمی‌سنجیم.

مخصوصاً وقتی که یک تصمیم سخت پیش روی‌مان باشد. در عوض آن چه می‌کنیم؟ برای تصمیم‌گیری از ناخوداگاه خود کمک می‌گیریم، واکنش‌های همیشگی خود را نشان می‌دهیم و احساساتی برخورد می‌کنیم.


نتیجه‌اش هم این می‌شود که به شک بیافتیم و احساس کنیم کنترل امور از دست‌مان خارج شده است. گاهی حتی این احساس حتی آنقدر قوی می‌شود که ترجیح می‌دهیم به جای گرفتن یک تصمیم غلط، اصلاً تصمیمی نگیریم و نتیجه آن به وجود آمدن پارادوکس انتخاب یا همان تنافض انتخاب است.


یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۴۰۴

حکیم باشی را دراز کنید

 کریم‌خان زند از نامداران سلسله زندیه، اندامی درشت و قدرت‌مند داشت و عموما در مجالس عیش‌و‌نوش شراب زیاد می‌نوشید. به همین دلیل بعد از چند سال به بیماری ضعف مزاج مبتلا شد.

یک روز که به‌شدت حالش بد شد، نزدیکان،
حکیم‌باشی طبیب خانوادگی او را خبر کردند. حکیم‌باشی بعد از معاینه‌ی خان برایش اماله تجویز کرد.

 (اماله برای کودکانی که پرخوری کرده و دچار معده‌درد می‌شدند، تجویز می‌شد. اماله به‌صورت قیفی‌ بلند بود که نوک کجی داشت. داروی شست‌و‌شو و پاک‌کننده‌ی روده را داخل این قیف ریخته و به مقعد مریض وارد می‌کردند تا نواحی میکروب‌زده را تمیز کند.) 


کریم‌خان از اینکه مردم بگویند که کریم‌خان را قرار است اماله کنند، به‌شدت خشمگین و عصبانی شد و فرمان داد تا حکیم باشی را دراز و اماله کنند.


چند روز بعد بدون اینکه کریم‌خان را اماله کنند بهبود یافت و ناخودآگاه بیماری‌اش برطرف شد.


نزدیکان کریم‌خان اقدام او را مبنی بر اینکه طبیب را اماله کنند، مبارک و لازم دانستند و هر زمان که کریم‌خان بیمار می‌شد، به جای او، حکیم‌باشی را دراز کرده و اماله می‌کردند.

از آن زمان هر وقت تجویزی غیرموجه و از روی هراس صادر می‌شود اصطلاحا می‌گویند: «حکیم‌باشی را دراز کنید.»

جمعه، اردیبهشت ۱۲، ۱۴۰۴

بازی خطرناک برد برد زلنسکی با ترامپ

زلنسکی آن شب در دفتر بیضوی دست به ریسک مخاطره‌آمیزی زد که اکنون نتیجه‌اش آشکار می‌شود.

یک ترکمنچای روی میز برای امضا وجود داشت، که اوکراین را ملزم به واگذاری معدن‌های حیاتی خود به آمریکا می‌کرد، با حساب تمام کمک‌های قبلی چند برابر اعلام‌شده از سوی ترامپ و بدون حتی یک خط تضمین درباره‌ی دفاع از اوکراین و تعهد آمریکا به تداوم کمک‌هایش.


امضای چیزی که روی میز وجود داشت، به معنی فروپاشیدن مقاومت درخشان ۳ ساله‌ی اوکراین در برابر اشغال‌گر بود، و به نظر می‌رسید؛ رئیس‌جمهور اوکراین چاره‌ای ندارد.

 اما در آن لحظه‌ی نفس‌گیر،
زلنسکی به‌جای امضا، وارد توفانی از بگومگو شد که بسیاری او را بازنده‌اش می‌دانستند، اما در نهایت هدفش را که پشت‌پازدن به قرارداد تحمیلی بود، تامین می‌کرد و موفق شد بدون سپردن هیچ تعهد بازگشت‌ناپذیری، کاخ سفید را ترک کند، هر چند پیامد سنگین، اما موقت آن‌را هم پیش‌بینی می‌کرد.
***
اکنون قرارداد جدید اوکراین و آمریکا، نشان از این واقعیت دارد که زلنسکی پیروز از این نبرد سیاسی دشوار خارج شده‌است، قراردادی که برخلاف نسخه‌ی اولیه‌اش، تمامی خواسته‌های اوکراین را در برمی‌گیرد: از اشغال‌گر نامیدن روسیه در یک سند کتبی به امضای ترامپ تا بلاموضوع شدن کمک‌های قبلی آمریکا، از تعهد آمریکا به تداوم ارسال کمک‌هایش تا یک تضمین محکم درباره‌ی امنیت اوکراین در آینده.

حالا بهتر می‌توان داوری کرد که چه‌کسی آن شب، برنده‌ی دوئل دفتر بیضوی بود و با آگاهی از نیاز مبرم آمریکا به آن‌چه اوکراین در اختیار دارد، توانست خواسته‌هایش را به طرف مقابل تحمیل کند: این تفاوتی‌ست درباره‌ی داشتن یک ایده‌ی کانونی در سیاست و البته فقدان هرگونه پرنسیب روشنی در روابط بین‌الملل!


 @کانال ساسان آقایی

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۴۰۴

جانورانِ روانیِ دانشمند

ویکتور فرانکل چند سال از عمر خود را در اردوگاه‌های «نازی»‌ها گذرانده و از نزدیک شاهد فجایعی بوده‌است که در شرح فجیع‌بودن ‌آن‌ها مختصر در کتاب «انسان در جست‌وجوی معنا» می‌نویسد: «چشمان من چیزهایی دیده‌است که هیچ انسانی نباید ببیند.» 

«فرانکل» بنیان‌گذار مکتب روان‌شناسی
«معنادرمانی» که مورد تحسین و ستایش بزرگان جهان قرار گرفته و از ۱۲۰ دانشگاه معتبر جهان دکتری افتخاری دریافت کرده‌است، نامه‌ٔ دردمندانه‌ای خطاب به معلمان سراسر جهان و به قول خودش «برای تمام تاریخ» نوشته که باید آویزه گوش، نصب‌العین و ندای وجدان معلمین جهان در تمام مدارس باشد.


وی می‌نویسد: چشمان من چیزهایی دیده‌است که چشم هیچ انسانی نباید ببیند، من اتاق‌های گازی را ديدم كه توسط بهترين مهندسين طراحی می‌شدند. من پزشکان ماهری را دیدم که کودکانی معصوم و بی‌گناه را به‌راحتی مسموم می‌کردند. من پرستارانی کاربلد را دیدم، ‌که انسان‌ها را با تزریق یک آمپول به قتل می‌رسانند.
 
من دانش‌آموختگان دانشگاهی را دیدم که می‌توانستند، انسان دیگری را در آتش بسوزانند. و مجموع این دلایل مرا به
«آموزش» مشکوک کرد. 

 از شما تقاضا می‌کنم تلاش کنید قبل از تربیت دانش‌آموزان‌ِتان به عنوان یک دکتر یا یک مهندس، از آن‌ها یک «انسان» بسازید تا روزی تبدیل به جانورانِ روانیِ دانشمند نشوند.
 
پزشک یا مهندس‌شدن، کار چندان دشواری نيست. و هرکسی می‌تواند با چند سال تلاش به آن برسد. اما به دانش‌آموزان خود بیاموزید که بهترین و بزرگ‌ترين ثروت هر کدام از آن‌ها
«انسانیت» است كه با هيچ مدرک تحصیلی در جهان قابل مقايسه نيست.