شنبه، خرداد ۱۰، ۱۴۰۴
تاریخِ نادانیِ ما
وقتی که علّامه «محمّد قزوینی» ( ۱۲۹۴_ ۱۳۶۸ ه.ق) بعد از عمری تحصیلاتِ حوزوی در ایران، و سالها پژوهش در اروپا و حشرونشر با بزرگترین خاورشناسانِ جهان و نشرِ آنهمه آثار تاریخی و ادبی فارسی و عربی و فراهمآوردن آنهمه یادداشتها به ایران بازگشت، ارادتمندان او، امثال سید «حسن تقیزاده» و «بدیعالزّمان فروزانفر» خواستند برای او ممرِّ معیشتی فراهم سازند که او پیرانهسر از گرسنگی نمیرد.
یکشنبه، خرداد ۰۴، ۱۴۰۴
در دبیرستانها چه میگذرد
دانشآموز کنکوری با مشاور در برنامه تلویزیونی تماس گرفته و این پیام به او داده میشود که «تو هیچ موفقیتی نخواهی داشت مگر آن که با برنامه ما جلو بروی...» وی از آن به بعد دچار «اختلال اضطرابی» می شود ...
شکی نیست حتا اگر کنکور برداشته شود، رقابت برای کسب رتبه و رشتهٔ ممتاز همیشه هست و خواهد بود.
نگرانیها از اول دبیرستان (حدود ١۴ سالگی) شروعشده و در ١٨ سالگی به اوج خود میرسد.
در این بازه که سنین «نوجوانی» محسوب میشود، عمده تمرکز اطرافیان صرفآ بر درس است. مشکل زمانی است که رقابت میلیمتری برای کسب بالاترین نمره به مهمترین خواستهی دانشآموز تبدیل شود.
این جنگ برای رهایی از آینده ی مِهآلود در رشتههای متوسط و ضعیف دانشگاهی است. مخصوصا با انواع سهمیهها که قبولی در کنکور را دشوارتر میکند.
اینها همه صحیح، اما کسی که برای آیندهاش سینهچاک میدهیم یک نوجوان است. نوجوان بودن الزامات و اقتضائاتی دارد.
تفکر تحلیلی، نقادانه و خلاقانهاش باید شکل بگیرد. ساختار عصبی و هیجانیاش در حال تکمیل است و باید استراحت کافی، ورزش و تفریح مناسب داشتهباشد.
نوجوان باید تعامل و کار با همسالان را بیاموزد، نه صرفآ رقابت. آن هم رقابتی طولانی، شدید و بیرحمانه که گاهی به سمتوسوی رفتارهای مخرب و پنهانکاری کشانده میشود!
چه بسیار دانشآموزانی که در این سالها به ورطهٔ کمالگرایی افتادهاند و شب و روزی نبوده که بیتشویش نخوابیدهاند!
این فشار عظیم روانی و معذوریتی که خانواده با هزینه گزاف وارد میکند، برخی نوجوانان را مستعد اختلالات روانپزشکی میکند. خانواده دربرابر پولی که هزینه میکند، موفقیت میطلبد! القای احساس گناه و مسئولیتی سنگین بر شانههای فرزندشان، آنها را مستعد اضطراب میکند.
برخی موسسات و معلمان از بیقراری خانوادهها سوءاستفاده کرده و با آتش این رقابت، بازار خود را به هر قیمتی گرم میکنند. القای اینکه تو بی ما هیچی! و فقط ما راه را بلدیم، اعتماد به نفس فرزند ما را تهدید میکند تا بتوان به سودهای کلان رسید.
وقتی والدین ناخواسته با موسسات همدست میشوند، نوجوان تنها میشود و اضطراب بیشتری میگیرد.
مقایسه با برترها، نیش و کنایه و کاشتن احساس گناه، «خشونت» علیه اوست که شرایط را تشدید میکند.
اینکه همه دانشآموزان چنین مسیری را میروند، موجب شده ندانیم که داریم راه را اشتباه میرویم. گمان میکنیم تفریح و آرامش او معادل غفلت از درس و رقابت است.
با برداشتن این «بایدها و نبایدها»، تقویت اعتماد به نفس و پذیرش همیشگی او، میتوان از تنشهایش کاسته و بازده تحصیلیاش را بیش از پیش ارتقا دهیم.
دکتر امیر ضمیری
از قساوت چهگوارا، تا رافت ماندلا
«ارنستو چهگوارا» نماد انقلابیهای کول برای نوجوانان و جوانانی است که عموما تاریخ را نمیخوانند، شور مخالفت با سیستم دارند و سعی میکنند باحال به نظر برسند.
میگویند یکروز زنی بهنام «رزا هرناندز» مادر جوان ۱۷ سالهای را که ماموران «فیدل کاسترو» گرفته بودند و به مرگ محکوم شده بود، به زندان میرود و آنقدر گریه، عجز و ناله میکند تا او را نزد چهگوارا میبرند.
او آن روزها اداره زندان مخوف «لا کابانا» La Cabaña را برعهده داشت. چهگوارا به خانم میگوید: «بفرمایید تو سینیورا، لطفا بشینید.» خانم هم شروع به گفتن از بیگناهی پسر نوجوانش میکند که حقیقتا کار خاصی نکرده است، این بچه اصلا سیاسی نیست، بیگناه گیر افتاده است و حالا میخواهند اعدامش کنند.
چهگوارا با خونسردی به حرفهای خانم گوش میدهد، سپس تلفن را برمیدارد و درست جلوی همان مادر به مامور پشت خط میگوید که آن پسر را همان شب اعدام کنند. ماموران دیگر، مادری را که حالا از وحشت دیگر کنترل خودش را هم ندارد، میگیرند و از زندان بیرون میاندازند.
نویسنده مقالهای در مورد چهگوار، میگوید: چند وقت پیش در سفر به شهر «کندی» در ارتفاعات «سریلانکا» وقتی وارد یک هتل لاکچری میشود، میبیند که عکس معروف چهگوارا را بزرگ روی دیوار لابی نصب کردهاند.
تعداد تیشرتهایی که با عکس چهگوارا به فروش رفته است، احتمالا به دهها میلیون عدد میرسد. یک انقلابی وحشی که از کشتن حیوانات هم لذت میبرد، اصالتا آرژانتینی، در سال ۱۹۵۶ به کوبا رفت تا به جرگه انقلابیون کوبایی ملحق شود. هنگامی که آنها در سال ۱۹۵۹ قدرت را بهدست گرفتند.
چهگوارا به عنوان قاضی ارشد دادگاههای انقلابی و نخستین فرمانده زندان مخوف «لا کابانا» در هاوانا (پایتخت کوبا) منصوب شد. به عنوان یک قاضی انقلابی رویکرد جالبی داشت و میگفت: «ما اصلا از روشهای قانونی بورژوایی استفاده نمیکنیم. شواهد در مرحله دوم قرار دارند. ما باید به سمت محکومکردن فرد برویم.»
یعنی هرکسی را که گرفتهایم، حتما بیدلیل نگرفتهایم که، و درخت انقلاب هم برای آبیاری به خون احتیاج دارد.
بدون هیچ رویه دادگاهی مناسبی، در طول پنج ماه مسئولیتش در زندان لا کابانا، دستور اعدام حداقل ۶۳ زندانی سیاسی را صادر کرده و بسیاری دیگر را هم بعدها کشت.
برخی از اعدامها از تلویزیون پخش میشد تا مطمئن شوند که همه خوب فهمیدهاند که مقاومت به معنای مردن است. به او لقب «جلاد کاسترو» داده بودند و خود شخص فیدل کاسترو هم احتمالاً او را مشخصا برای این نقش انتخاب کردهبود، چون خوب میدانست که چهگوارا از کشتن لذت میبرد.
معروف است که او به یکی از نزدیکانش گفته بود که: «خشم کلا من را دیوانه میکند، تفنگام را با خون هر دشمنی که به دستم بیفتد سرخ میکنم. اصلا وقتی بوی باروت به دماغم میخورد انگار که دارم نفس میکشم.»
میگویند در همان زندان «لا کابانا»، یک پسر تقریبا ۱۴ ساله را گرفته بودند. به همسلولیها گفته بود که جرم من این است که از پدرم دفاع کردم، وقتی که او را بازداشت میکردند. یک روز ماموران او را به محوطه میبرند، جایی که چهگوارا دست به کمر و با غرور ایستاده است.
به پسر دستور میدهد که زانو بزند، اما او امتناع میکند و در هوای گرم نوجوانی میگوید: اگر میخواهی من رو بکشی، ایستاده بکش. چهگوارا تفنگ را روی گردن پسر میگذارد و شلیک میکند، گردن پسر تقریبا از تنش جدا میشود. کلا علاقه داشت هم به پا بزند و هم به سر.
معروف است که یک روز که سوار بر قاطر مشغول چریکبازی و مبارزه مسلحانه با ظلم و ستم و امپریالیسم جهانی در جنگلهای بولیوی بود، قاطر بیچاره از خستگی نای رفتن نداشت. چهگوارا از قاطر پیاده میشود و چندباری سر حیوان بیچاره داد میزند، اما خب قاطر اهمیتی نمیدهد. او همانجا در حالی که فحش میداد، چندبار خنجری را در گلوی حیوان بیچاره فرو میکند که چرا به دستوراتش بیاعتنا است.
یکی از نخستین کارهای چهگوارا برای «کاسترو» تأسیس اولین اردوگاه کار اجباری کوبا بود که به نام «گواناهاکابیبس» Guanahacabibes شناخته میشد. شعار این اردوگاه بسیار بسیار جالب بود: «کار شما را مرد میکند» که به طرز غمانگیزی یادآور تابلوی بالای ورودی اردوگاه مرگ آشویتس نازیها بود که میگفت: «کار شما را آزاد میکند».
میگفتند این اردوگاه محل نگهداری افرادی است که مرتکب جرایمی علیه اخلاق انقلابی شدهاند. حالا این جرایم علیه اخلاق انقلابی چهها بودند؟ ایمان مذهبی، همجنسگرایی، مشروب و از این قسم حرفها.
همین جامعه LGBTQ که افراد بیشماری از آن در شور مخالفت با سیستمشان یکهو در بغل چپهایی نظیر چهگوارا میافتند، اگر دست او به آنها میرسید، احتمالا سرنوشت بهتری نداشتند.
از طرف دیگر با اینکه گواناهاکابیبس را نخستین اردوگاه کار اجباری کوبا میدانند، اما گفته میشود که چهگوارا آنرا برای کارمندان دولتی تاسیس کرد که با کار در آن میتوانستند از اخراجشدنشان جلوگیری کنند.
این هم روایت دیگری است، اما خب در کلام نازیها هم داخائو و آشوویتس فقط اردوگاه نگهداری افراد بودند و لاغیر. در کلام کمونیستهای شوروی هم کولیما اردوگاه نبود که، افراد صرفا به آنجا فرستاده میشدند تا مدتی چوب لای چرخ انقلاب نگذارند.
با این همه در دهه ۶۰ میلادی، اردوگاههایی به نام UMAP در کوبا تأسیس شد که همجنسگرایان، مذهبیها و دیگر عناصر «نامطلوب» جامعه به آنها فرستاده میشدند. اما حقیقتا نمیدانم که چهگوارا در ایده ساخت آنها نقش مستقیمی داشت یا نه.
سال ۱۹۶۲شوروی آمد و در کوبا موشکهایی را مستقر کرد که به محض اینکه آمریکاییها فهمیدند، چنان نزاعی بهپا شد که میگفتند جهان در آستانه یک جنگ جهانی دیگر قرار گرفته است و به «بحران موشکی کوبا» Cuba Missile Crisis معروف شد.
آمریکا چنان تهدید سنگینی کرد که شوروی عقبنشینی کرد. چه گوارا اما کمی بعد در مصاحبه با سام راسل، خبرنگار روزنامه بریتانیایی دیلی ورکر Daily Worker (روزنامه حزب کمونیست بریتانیا) گفت: «اگر موشکها باقی میماندند، ما آنها را علیه قلب ایالات متحده، از جمله نیویورک، استفاده میکردیم. ما هرگز نباید همزیستی مسالمتآمیزی برقرار کنیم. ما باید در مسیر پیروزی گام برداریم، حتی اگر به قیمت میلیونها نفر قربانی بمب اتمی تمام شود.»
این همان رفتاری بود که هیتلر، مائو، لنین و استالین داشتند. جان میلیونها آدمها، اساسا پشیزی برایشان ارزش نداشت.
چهگوارا مدتی هم مسئولیت صنعت کوبا را به عهده داشت و حقیقتا چه دورانی! معروف است که یک روز به بازدید یک کارخانه کفش رفت و گفت که شنیدم کف کفشهایی که میسازید زود درمیاد، قضیه چیه؟
سرکارگر گفته بود که چسبی که از روسیه وارد میشود، بیکیفیت است، قبلا از چسب آمریکایی استفاده میکردیم که خیلی خوب بود ولی خب خود شما ممنوعش کردید. چهگوارا یکی از کفشهارا امتحان میکند و میبیند واقعا کفش خوب نمیچسبد، به سرکارگر میگوید که چرا گزارش ندادید؟ میگوید: والا گفتیم، ولی جواب ندادید. آن بیچاره را دستگیر کردند و دیگر هیچوقت دیده نشد.
چهگوارا مدتی رئیس بانک مرکزی کوبا و مدتی هم وزیر صنعتیسازی بود. طوس طهماسبی عزیز قبلا اگر درست به خاطر بیاورم مطلبی در این مورد نوشته بود. دوران مدیریت او و حکومت چپها بر کوبا چنان درخشان بود که تولید شکر به عنوان یکی از اصلیترین صنایع کوبا از ۵ میلیون تن در دهه ۵۰ (قبل از انقلاب) به ۳.۶ میلیون تن در سال ۱۹۶۳ سقوط کرد.
او در یک حرکت انقلابی مزارع بزرگ کشور را مصادره و به حالتی شبیه مزارع اشتراکی شوروی درآورد. فقر یکهو بیداد کرد، اقتصاد نابود شد و مردم دستهدسته به فکر فرار بودند. کوبایی که یک زمانی، جزو موفقترین اقتصادهای آمریکای لاتین بود، در اوایل دهه اول ۲۰۰۰ به سومین کشور فقیر آنجا تبدیل شد.
این روزها هم که مدام برق قطع میشود و کل کشور در خاموشی فرو میرود. اما هنوز هم چپهای ایرانی هستند که روبهرویت میایستند، در چشمانت زل میزنند و در حالی که خودشان در اروپای غربی و کانادا زندگی میکنند، برایت نسخه کوباشدن میپیچند.
میگفتند که نه، اصلا تحریمهای شیطان بزرگ آمریکا دلیل اقتصاد ویران کوبا است. اما خب در همان زما هم شکر که گفتم بزرگترین صنعت کوبا بود در دیگر بازارهای جهانی فروخته میشد، حتی شوروی هم قیمتی بالاتر از آن چیزی که به بقیه پرداخت میکرد را، بابت شکر کوبا یارانه میداد تا سر پا بماند. چیزی در حدود ۲.۵ میلیارد دلار در سال.
مسئله این بود که تولید از مبدا با همین افکار چهگوارایی نابود شده بود کلا، بزرگترین صادرکننده شکر یک جایی حتی به واردات شکر افتاده بود. مهم نیست چند نفر در توهم انقلابیگری، شورشیبودن و مثلا مخالفت با سیستم (اساسا حتی خودشان هم نمیدانند منظور از مخالفت با اتوریته چیست و صرفا همه چیز را سیستم میدانند) عکساش را روی تیشرت و پوسترش را بر دیوار میزنند.
چهگوارا یک سادیست وحشی بود که از کشتن دیگران لذت میبرد، همجنسگرایان را به زندان میانداخت، دست کمی از استالین و مائو نداشت و صرفا جبر جغرافیایی دست و پایش را بسته بود. او در نابودی کوبا، فقر و فلاکت مردم و وضع امروزش نقش مستقیم داشت.
منبع: رشتهتوییتی از شاوشنگ