دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۸

اين تذهبون

روبه روي محل كار من خانه اي است متعلق به يك برادر از شش برادري كه سرمايه مجموعه خانواده شان از ميليارد ها تومان بالاتر است.واين سرمايه اغلب از محل رانت و نزديكي به نماينده ولي فقيه و امام جمعه فقيد كاشان فراهم شده است .البته كاملا مشروع . نزديكي به بيت نماينده ولي فقيه باعث مي شد كه اكثر ادارات معتبر كاشان خدمات مورد نياز خود را از اين خانواده خريداري نمايند. اين موضوع باعث يكه تازي اين خانواده در عرصه فروش خدماتي شد كه نمايندگيش را در كاشان و اطراف داشتند و از طرف ديگر نيز اكثر شركتهاي معتبر نيز متمايل شدند كه نمايندگي انحصاري خود در كاشان را به اين مجموعه اعطا نمايند.

فرزند بزرگ از اين مجموعه و دست بر قضا همان كه همسايه مغازه ما مي باشد پسري دارد كه دستكم 10 سال از من كوچكتر است .اما بر خلاف من متاهل و يك فرزند هم دارد.10سال پيش زمان اوج آغاز بكار «انصار حزب اله» و هفته نامه «شلمچه» و آغاز چلچلي و چشم باز كردن اين نوجوان بود و لاجرم هنگامي كه از جلو مغازه ما مي گذشت همراه با شيطنتي كودكانه متلكي حواله ما مي كرد كه عكس «سيد محمد خاتمي» را به ديوار مغازه الصاق كرده بوديم. هفته نامه «شلمچه» به محاق توقيف رفت . روزي از اين نوجوان سمج پرسيدم« يوسفعلي مير شكاك» را مي شناسي؟ و اين چند ماهي بعد از آن بود كه « ميرشكاك» با « دهنمكي» مدير مسئول «شلمچه» چپ افتاده بود و طي چهار نامه تحت عنوان«نامه اي به برادر بسيجي» شديدا «دهنمكي» را فروماليده بود. قرص و استوار پاسخ داد: « من فقط مولي علي را مي شناسم» گفتم : مگر « شلمچه» نمي خواني؟ با غرور مخصوصي گفت: تمام48 شماره اش را آرشيو دارم. گفتم : پس بايد « ميرشكاك » را بشناسي. گفت : نه مي شكاك كيست؟ گفتم : پس بگو فقط « شلمچه» مي خريدي و آرشيو مي كردي . ولي هيچوقت نمي خواندي.... بگذريم نتيجه گفتگو و بحث همان شد كه حدث مي زدم وحدث زديد: آقا و بر اين قاعده اكثر آقايان از اين دست با آنچه كه بيگانه بودند و هستند و متاسفانه خواهند بود «قلم» بود و «قلم مي نويسد» اعم از كتاب؛ روزنامه؛ شعر و....اعتراض « مير شكاك» به « دهنمكي » هم چيزي از همين مقوله بود.وي به دهنمكي به تحقير نوشته بود:( نقل به مضمون) «آقاي دهنمكي تو را چه به قلم و هنر و نوشتن و نشريه؟ تو حتما بايد بروي جبهه و شهيد شوي .تو مقدس تر از اين حرفها هستي ..الخ

چند صباحي است كه ريش گذاشته ام و خداييش اول به خاطر بيماري بود. بعد دوستان گفتند ريش بهت ميادو در مراسم سيزده آبان ديدم با ريش خيلي را حت در بين مامورين و لباش شخصي ها تردد مي كنم ، اين بود كه رشيها بلند شد تا امروز صبح. جلو مغازه همان نوجوان سمج ديروز و باباي جوان امروز كه براي خودش كسي شده و كسب و كاري راه انداخته برعكس من كه بر اثر بي دست و پايي30 ميليوني بدهي براي خودم دست و پا كرده ام؛ با يك دوستي كه از سفر حج برگشته ديدبوسي حج كردم؛حاجي بلافاصله گفت : علي آق ريش گذاشتي .چه ريشهاي نرم وخوشگلي ؟ وبسيجي بلافاصله در آمدكه:ريش گذاشته است كه نگيرندش! سيد است .گفتم : به جدت قسم سيد فقط به همين دليل است.بلافاصله بي ادبي شديدي مرتكب شد.گفتم : آقا سيد من نه به اندازه شما داعيه دين دارم و نه مثل شما لياقت انتساب به دين؛ ولي به هيچ عنوان كوچكترين كلمه بي ادبي از دهان من خارج نمي شود.مثلا من اگر قرار است در جايي بيتي از مولوي بخوانم كه متضمن كلمه اي بي ادبي است مثلا« آن يكي (عذر مي خواهم) خر داشت پالانش نبود.....قبل از اينكه كلمه نام آن حيوان را بگويم از مخاطبم عذر خواهي مي كنم( من واقعا اينگونه هستم) درآمد كه آن حيوان از شما بهتر است.و...

اين نوجوان كه امروز سالهاي بيست و پنج سالگي را پشت سر مي گذارد نه يك لحظه جنگ را درك كرده ؛ نه هيچيك از اعضاي خانواده خودش و پدرش به آن شكل جنگ را و انقلاب را درك نموده اند و نه به هيچ عنوان چيزي به نام فقر و درد را مي شناسند.در مقابل آنهمه انسان بزرگي كه سالها قبل از انقلاب براي به ثمر نشستن اين نظام درد و زجر و زندان كشيده اند و بعد از آنهم سالها در جنگ و نظام از بزرگترين سرمايه هاي خود به نفع انقلاب چشم پوشي كرده انداز نظر ايشان كمتر از حيوان باركش هستند.

راستي اينها به چه ديني مومنند؟ به كجا مي روند؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر