یکشنبه، تیر ۰۸، ۱۴۰۴

نامه‌ی فرماندهان سپاه به خاتمی در سال ۷۸

برابر با گزارش‌های پراکنده و گاه متناقض در رسانه‌های ایران، نامه ۲۴ فرمانده سپاه به «سید محمد خاتمی» رئیس‌جمهور وقت، دو هفته بعد از اتفاقات کوی دانشگاه تنظیم و در اختیار رئیس‌جمهور قرار گرفته است.

در برخی از این گزارش‌ها آمده که نامه «محرمانه» بوده و قرار نبوده است علنی شود. از جمله در خاطرات ۲۹ شهریور ۷۸ هاشمی رفسنجانی، آمده که: «سردار سلیمانی گفت فردی با اهداف جناحی، نامه فرماندهان سپاه به خاتمی را به روزنامه جوان داده که مورد اعتراض و شکایت فرماندهان است.» 

در همین خاطرات آمده که سلیمانی گفته: «تصمیم همه بوده، ولی به قلم خود او نوشته شده و هدف سیاسی نداشته‌اند و قبل از نوشتن، از آقای خاتمی وقت خواسته‌اند که تذکرات را خصوصی بگویند، چون وقت‌نداده، نوشته‌اند»

بر اساس این ادعاها، نامه را ابتدا
روزنامه جوان منتشر کرده، اما در خاطره دیگری از روزنوشت‌های هاشمی به‌تاریخ ٢٩ تیر۷۸ آمده که «نامه ۲۴ نفر از فرماندهان سپاه به رئیس‌جمهور، دیروز [۲۸ تیر] در روزنامه کیهان و امروز [۲۹ تیر] در روزنامه آزاد منتشر شده. 

متن نامه ۲۴ فرمانده ارشد سپاه به آقای خاتمی که مشخص نیست در چه تاریخی نوشته و به دفتر رئیس‌جمهور تسلیم شده‌است:
ریاست محترم جمهوری حضرت حجت‌الاسلام ‌والمسلمین جناب آقای

سیدمحمد خاتمی!

با عرض سلام و خسته‌نباشید به استحضار می‌رساند:
به‌دنبال حوادث اخیر به عنوان مجموعه‌ای از خدمت‌گزاران دوران دفاع مقدس ملت شریف ایران، وظیفهٔ خود دانستیم مطالبی را خدمت حضرت‌عالی دانشمند ارزشمند عرضه بداریم.

امیدواریم با سعهٔ صدر و شعار ارزشمند توأم با سیره‌ای که تبلیغ می‌فرمایید (شنیدن هر سخن و ایده‌ ولو مخالف) به این موضوع که شاید درد هزاران زجرکشیدهٔ انقلاب باشد که امروزه به‌دور از هرگونه خط و خطوط با چشمی نگران، مسائل و حوادث انقلاب را می‌نگرند و سکوت، مسامحه و ساده‌انگاری مسئولین که از برکت خون هزاران شهید بر مسند نشسته‌اند، متحیر و متعجب‌اند.

جناب آقای خاتمی، قطعاً همهٔ ما حضرت‌عالی را انسانی وارسته، انقلابی، متدین و دارای ریشهٔ عمیق دینی در حوزه و دلسوز به انقلاب دانسته و می‌دانیم. اما نحوهٔ برخورد با حوادثی که همهٔ ما شاهد شادی و رقص دشمنان پیرامون آن هستیم، و در اولویت قرار دادن پیگیری برخی اشتباهات و تخلفات و بزرگ‌کردن آن‌ها در مقابل عدم توجه و یا کوچک جلوه‌دادن برخی دیگر از همین نمونه قانون‌شکنی و هتک حرمت و فشار، باعث شده‌است جریان‌های معاند با انقلاب گستاخ‌تر و در مقابل آن، مدافعان انقلاب محافظه‌کارانه و با دل‌زدگی توأم با ناامیدی، هر روز تحقیرشده و به ثمرهٔ این همه خون نگریسته و انگشت خود را با تاسف و تاثر می‌گزند.

جناب آقای رئیس‌جمهور،
حمله به کوی دانشگاه همان‌طوری که رهبر بزرگ‌وار و مظلوم این انقلاب فرمودند؛ امری ناپسند، زشت و بد بود و علی‌رغم این‌که سخت‌ترین و تندترین برخوردها با آن انجام پذیرفت، اما همهٔ مردم به دلیل ناپسندی عمل انجا‌م‌شده این برخوردها را پذیرفته و بر آن صحه گذاردند.

 اما سؤال مهم و پرابهام این است که آیا فاجعه فقط همین بود؟

صرفاً همین موضوع قابل پیگیری و توجه و اعتراض و تحصن است که چند وزیر به خاطر آن استعفا دهند، شورای امنیت تشکیل جلسه بدهد و گروه تحقیق تشکیل گردد؟

 اما آیا حرمت‌شکنی و توهین به مبانی این نظام، تاسف و پیگیری ندارد؟ آیا حریم ولایت فقیه کمتر از کوی دانشگاه است؟ آیا حریم امام، آن انسان کم‌نظیر، کمتر از جسارت به یک دانشجو است؟ آیا چند روز امنیت کشور را دچار اخلال کردن و به هر مؤمن و متدین حمله کردن و آتش زدن فاجعه نیست؟ آیا زیر سئوال بردن جمهوری اسلامی، این یادگار ده‌ها هزار شهید و شعار علیه آن دادن، فاجعه نیست؟

جناب آقای خاتمی، چند شب پیش وقتی گفته شد عده‌ای با شعار علیه رهبر معظم انقلاب به سمت مجموعهٔ شهید مطهری در حرکت‌اند، بچه‌های کوچک ما در چشم ما نگریستند، انگار از ما سؤال می‌کردند غیرت شما کجا رفته است؟

جناب آقای رئیس‌جمهور، امروز وقتی چهرهٔ رهبر معظم انقلاب را دیدیم، مرگ خودمان را از خداوند طلب کردیم، چون که کتف‌های‌ِمان بسته است و خار در چشم و استخوان در گلو باید ناظر پژمرده‌شدن نهالی باشیم که حاصل ۱۴ قرن سیلی و زجر شیعه و اسلام است.


جناب آقای خاتمی، شما خوب می‌دانید، در عین توان‌مندی، به‌خاطر مصلحت‌اندیشی دوستان ناتوانیم. چه کسی است که نداند امروز منافقین و معاندین دسته‌دسته به‌نام دانشجو به صف این معرکه می‌پیوندند و خودی‌های کینه‌جو و منفعت‌طلب کوته‌نظر آتش‌بیار آن شده‌اند و برای تهییج آن، از هر سخن و نوشته‌ای دریغ نمی‌کنند؟


جناب آقای خاتمی، تا کی با اشک بنگریم و خون دل بخوریم و با هرج و مرج و توهین، تمرین دموکراسی کنیم و به قیمت از دست‌رفتن نظام
صبر انقلابی داشته باشیم؟

جناب آقای رئیس‌جمهور، هزاران خانوادهٔ شهید و جانباز و رزمنده به شما رأی دادند که رأی آن‌ها مدال سینه شماست. آن‌ها از شما انتظار برخورد منصفانه با این مسائل را دارند و ما امروز رد پای دشمن را در این حوادث به‌خوبی می‌بینیم و قهقههٔ مستانه را می‌شنویم.

امروز را دریابید که فردا خیلی دیر است و پشیمانی فردا غیرقابل جبران است.

سیدبزرگ‌وار، به سخنرانی به‌ظاهر دوستان و خودی‌ها در جمع دانشجویان بنگرید، آیا همهٔ آن گفته‌ها تشویق و ترغیب به هرج‌ومرج و قانون‌شکنی نیست؟

آیا معنای سال امام (ره) همین بود؟ آیا به‌همین صورت می‌توان میراث گران‌بهای او را حفظ کرد و آیا بی‌توجهی تعداد اندکی به نام حزب‌الله مجوزی است برای شکستن سر هر متدین و هتک حرمت آن؟

جناب آقای خاتمی، رسانه‌ها و رادیوهای دنیا را بنگرید، آیا صدای دف و دهل آن‌ها به گوش نمی‌رسد؟

جناب آقای رئیس‌جمهور، اگر امروز تصمیم انقلابی نگیرید، و [به] رسالت اسلامی و ملی خودتان را عمل نکنید، فردا آن‌قدر دیر و غیرقابل جبران است که قابل تصور نیست.

در پایان با کمال احترام و علاقه به حضرت‌عالی اعلام می‌داریم
کاسهٔ صبرمان به پایان رسیده و تحمل بیش از آن‌را در صورت عدم رسیدگی، بر خود جایز نمی‌دانیم.

فرماندهان و خدمت‌گزاران ملت شریف ایران در دوران دفاع مقدس: غلامعلی رشید ـ عزیز جعفری ـ محمدباقر قالیباف ـ قاسم سلیمانی ـ جعفر اسدی ـ احمد کاظمی ـ محمد کوثری ـ اسدالله ناصح ـ محمد باقری ـ غلامرضا محرابی ـ عبدالحمید رئوفی‌نژاد ـ نورعلی شوشتری ـ دکترعلی احمدیان ـ احمد غلامپور ـ‌ یعقوب زهدی ـ نبی‌الله رودکی ـ علی فدوی ـ غلامرضا جلالی ـ امین شریعتی ـ‌ حسین همدانی ـ اسماعیل قاآنی ـ علی فضلی ـ‌ علی زاهدی ـ مرتضی قربانی.
.
خبر آنلاین با بازنشر این نامه به‌تاریخ ۱۱ شهریور ۱۴۰۱ در واکنشی اعتراضی به خاتمی نوشت: «در آن از انفعال مغرضانه‌ و برخورد یک‌طرفه‌ی رییس جمهور وقت با حوادث کوی دانشگاه ابراز نگرانی کردند.»
.
همین خبرگزاری در بازنشر و واکنش دیگری باز هم خاتمی را نواخت و نوشت: «
آن نامه هنوز در شرایطی نوشته شده بود که خیانت‌های بعدی و بزرگ‌تر خاتمی اتفاق نیفتاده بود. بنابراین در دوره متاخرتر، شهید سلیمانی به طریق اولی مثل برخی جریان‌‌های تحریف‌گر دنبال بزک‌کردن و احیای خط سیاسی آفت زده خاتمی نبود، بلکه از وی و برخی اصلاح‌طلبان مشابه مطالبه داشت که توبه کنند و به دامان نظام و انقلاب برگردند.»
.
خبر آنلاین همچنین در ایام درگذشت قاسم سلیمانی مطلبی را به گزارش «پایگاه اطلاع‌رسانی چندثانیه» بازنشر کرد که با رویکرد دفاع از سلیمانی، به خاتمی با عبارت «
خاتمی با عملکرد مذبذبانه خود در مسئله‌ی کوی دانشگاه برای نظام چالش درست کرد» حمله کرده و در ادامه نوشت: «با اینکه محمدخاتمی پس از شهادت سردار سلیمانی پیام تسلیت صادر کرد، اما عدم حضور وی در این مراسم با وجود شرکت افراد و گروه‌ها با سلایق گوناگون می‌تواند این پیام را داشته باشد که خاتمی از حضور به‌موقع و انقلابی حاج قاسم در فتنه ۷۸ که منجر به رسوایی او ودولتش شده بود هنوز عصبانی است.»

دوشنبه، تیر ۰۲، ۱۴۰۴

روایت طبری از صلح امام حسن مجتبی

«عثمان بن عبدالرحمن» گوید: حسن به «معاویه» درباره صلح نامه نوشت و امان خواست. 
حسن به حسین و عبدالله‌بن‌جعفر گفت: «به معاویه درباره صلح نامه نوشته‌ام.»

حسین گفت: «تورا به خدا قسم می‌دهم که قصه معاویه را تایید نکنی، و قصه علی را تکذیب نکنی...»


حسن بدو گفت: «خاموش باش که من کار را بهتر از تو می‌دانم.»


و چون نامه حسن بن علی (ع) به معاویه رسید،
«عبدالله بن عامر» و «عبدالرحمان بن سمره» را فرستاد که به مدائن آمدند و آن‌چه را حسن می‌خواست تعهد کردند.

حسن به سردار خود «قیص‌بن سعد» که با ۱۲ هزار کس، بر مقدمه وی بود، نوشت و دستور داد که به اطاعت معاویه درآید.


«قیس بن سعد»
میان کسان به‌پا خاست و گفت: «ای مردم یکی را انتخاب کنید، یا به اطاعت پیشوای ضلالت روید، یا بی‌امام جنگ کنید.»

مردم گفتند: «اطاعت پیشوای ظلالت را انتخاب می‌کنیم.» 
و با معاویه «بیعت» کردند، و «قیس بن سعد» از آن‌ها جدا شد.

حسن با معاویه صلح کرده‌بود که هرچه را در بیت‌المال وی بود، برگیرد و خراج‌ «دارابگرد» فارس در ایران نیز برای او باشد، به‌شرط آن‌که در حضور وی ناسزای علی نگویند.

پس حسن، آن‌چه را در بیت‌المال کوفه بود که پنج‌هزار هزار بود برگرفت.

©️تاریخ طبری.ج۷ـ ترجمه ابوالقاسم پاینده. چاپ ۵. ۱۳۵۷. نشر اساطیر

اخلاق مشروط مسلمانان از دیدگاه خواجه نصیر

«خواجه نصیرالدین طوسی» معروی به «خواجه نصیر» دانشمند یگانه و سرآمد در چندین شاخه علمی روزگار خود بود.

خواجه جایی در نقد تبصره‌‌هایی که برای
«کلاه شرعی» در فقه مسلمانان مورد استفاده ـ برای سوءاستفاده ـ از «ذات» یک حکم به‌کارگیری می‌شود، می‌گوید: من بسیار سفر کرده‌ام و از شرق تا غرب عالم، دین‌ها و آئین‌ها دیده‌ام.

 از
غوتمه (بودا) در خاورزمین، تا «مانی» ایرانی در باختر زمین، که همانا پیروان‌اش چه نیکو می‌زیند و هرگز بر دشمنی و عداوت نیستند.

آن‌ها هرگز همچون مسلمانان در اخلاق‌اشان
«اصل» و «فرع» نیست و تنها بنیان اخلاق را «خودشناسی» می‌دانند و معتقدند آن‌که خود بشناسد و وجدان خود را بیدار کرده، نیازی به جزئیات اخلاقی همچون مسلمانان ندارد.

 اما
عیب اخلاق مسلمانی چیست؟ در اخلاق مسلمانی هرگاه به تو فرمان می‌دهند، آن فرمان «اما» و «اگر» دارد. در اسلام تو را می‌گویند: دروغ نگویید، اما دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست.

غیبت نکنید، اما غیبت انسان بدکار را باکی نیست، 
قتل مکنید، اما قتل نامسلمان را باکی نیست. تجاوز نکنید، اما تجاوز به نامسلمان را باکی نیست.

و این
اماها مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمانی به گمان خود دیگری را نابه‌کار و نا‌مسلمان می‌داند و اجازه هر پستی را به خود می‌دهد و الله را نیز از خود راضی و شادمان می‌بیند.

شنبه، خرداد ۳۱، ۱۴۰۴

تنها نماینده‌ای که به عدم کفایت سیاسی بنی‌صدر رای منفی داد

 ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ طرح «عدم کفایت سیاسی بنی‌صدر» در مجلس اول با ۱۷۷ رای موافق، و یک رای مخالف تصویب شد. رای مخالف متعلق بود به «صلاح‌الدین بیانی» نماینده مردم «خواف» در مجلس.

این روزها که از آن روزهای پرالتهاب و جامعه احساسی و هیجان‌زده اندکی دور شده‌ایم، بازخوانی روایت‌های آن‌زمان و شناختن معدود انسان‌هایی که رنگ رسوایی عدم «همرنگی با جماعت» را به‌جان خریده، اما حاضر نشدند رایی به «ریا» بدهند، به‌شدت مورد نیاز است و به واکاوی «حقیقت» کمک شایانی خصوصا در امر سیاست می‌کند. 

در ۴۴‌مین سال آن روز مناسب دیدم متن نطق این نماینده شجاع که حاضر نشده «همرنگ جماعت شود» را در مخالفت با آن طرح  بازنشر کنم تا ببینیم عیار آدم‌ها کجاست و چیست:


رئیس مجلس هاشمی رفسنجانی: کسی به عنوان مخالف نمی‌خواهد صحبت کند؟

▪️بیانی: من ۵ دقیقه می‌خواهم صحبت کنم.

▫️رئیس: آقای بیانی بفرمایید.

▪️بیانی: بسم‌الله الرحمن الرحیم. خدایا به‌من توانائی آن‌را بده که حقیقت را بگویم و از این جَوّی که در این‌جا ایجاد شده‌است، نترسم. من تا همین ساعت که اینجا بودم قصد صحبت به عنوان موافقت از آقای «بنی‌صدر» نداشتم. شاید رای به‌عنوان موافقت با بنی‌صدر می‌دادم. چون برای من الان ثابت است که ملت ایران هنوز «بنی‌صدر» را می‌خواهد (همهمه نمایندگان) 

▪️و اما آن‌چه که مرا وادار کرد که در این‌جا صحبت کنم، این بود که در این‌جا آقای «دیالمه» اسنادی را ارائه داد که آقای «بنی‌صدر» در ۱۵ سال قبل فلان و فلان بوده، عضو «جبهه ملی» بوده، با فلان شخص رابطه داشته. با فلان کس چکار کرده است.

▪️من می‌خواهم ببینم وقتی که ما امام را مدیر و مدبر می‌دانیم، وقتی که به امام معتقدیم که حکم ریاست‌جمهوری «بنی‌صدر» را که امضاء کرده‌اند، حتما «تحقیق» کرده‌اند. حتما در مورد سابقه و علم و تدبیر ایشان در تمام این موارد تحقیق کرده‌اند. یا ما باید در تدبیر امام شک بکنیم یا در سیاست بنی‌صدر. ما در تدبیر امام هیچ شک نداریم. امام هم تا به حال ایشان را رد نکرده است.

▪️اگر نظری داده‌اند به‌عنوان یک نظر مشورتی داده‌اند، در اسلام نظر مشورتی تمام نظر‌ها مساوی است. در آن جائی که پیامبر (ص) جلسه تشکیل می‌داد، از همه یاران «مشورت» می‌خواست، هر کس هر نظری را که داشت می‌داد. هیچ‌وقت پیامبر (ع) نظر خودش را از نظر دیگران برتر نمی‌دانست. گاهی نظر علی بن ابیطالب (ع) گاهی نظر فاروق اعظم، و گاهی نظر بقیه اصحاب را قبول می‌کرد.

▪️در اینجا در این چندروز و از صبح افرادی که این‌جا صحبت کردند گفتند که امام ایشان را رد کرده است. خیر، امام ردکردن ایشان را به نظر ما نمایندگان ملت واگذار کرده است. ما در اینجا باید خودمان تحقیق و بررسی بکنیم و به نتیجه برسیم که آیا ملت هواخواه «بنی‌صدر» هست یا نیست؟ ما باید در این مورد تحقیق بکنیم که آیا «بنی‌صدر» عدم سیاست داشت یا افرادی که با او درگیر بودند؟

▫️یکی از نمایندگان: آقای هاشمی آیا رئیس هیچ توضیحی نباید بدهد؟

▪️بیانی: در اینجا موضوعی که مطرح شد برای نخست‌وزیری آقای «رجائی» بود.

▫️رئیس: حق خودشان است و دارند بحث می‌کنند.

▪️بیانی: اگر من به‌جای «بنی‌صدر» بودم، اگر صد مرتبه هم مجلس نخست‌وزیر را رد می‌کرد، باز من برای صد‌ویکمین مرتبه معرفی می‌کردم. در آنجا این فشار مجلس بود که «بنی‌صدر» آقای «رجائی» را انتخاب کرد؛ و این عدم سیاست «بنی‌صدر» نبود.

▪️در مورد شورای‌عالی قضائی تذکر می‌داد و لازم بود که تذکر بدهد. من هم که نماینده هستم این وظیفه را دارم باید تذکر بدهد. تنظیم‌کننده قوا بود باید تذکر می‌داد. در آن‌جا هیچ اثر و نشانه بی‌سیاستی به‌نظر من در او پیدا نشد. غیر از این‌که مجلس از حزب خاصی اکثریت دارد و این حزب خاص از اول «بنی‌صدر» را نمی‌خواست. اما ملت ایران خواست؛ و یازده میلیون به او رای داد با آن تدبیری که امام از او می‌دانست، امام او را تایید کرد.

▪️امام اگر در آن زمان تحقیق نکرده‌اند، اصلا در مقابل خدا مسئول‌اند. اما من معتقدم امام تحقیق کرده‌اند و تدبیر و درستی و صداقت ایشان را دانسته‌اند. یعنی در آن‌جا در مورد «ولایت فقیه» هم که رای می‌داده، دلیل نبوده که تمام نمایندگان مجلس خبرگان به ولایت فقیه رای بدهند. اگر این‌طور بوده است که به رای‌گیری احتیاج نبوده است. هر کسی نظری دارد.

▪️بحث در این است که بعد از این‌که حکومتی و رژیمی پذیرفته شد، به آن وفادار شد. اگر قرار باشد در آن‌جا که به ولایت فقیه رای نداده است این، نظرش بوده است، بعد که این رژیم را پذیرفت الزام داشت نظر اکثریت را اجراء کند و به نظر من نظر اکثریت را تا به حال اجراء کرده است. و، چون من بیش از ۵ دقیقه قصد صحبت نداشتم به همین اندازه اکتفا می‌کنم و من با عدم صلاحیت سیاسی «بنی‌صدر» موافق نیستم و هنوز او را «سیاست‌مدار» مدبر برای ایران می‌دانم.
***

«صلاح‌الدین بیانی» ۱۳۱۷ در شهرستان خواف متولد شد و  ۱۳۷۴ در مشهد درگذشت. او نماینده دوره اول مجلس از حوزه انتخابیه «خواف» از شهر «نشتیفان» خراسان بود. «رحمة‌الله علیه.

 طرح «عدم کفایت سیاسی بنی‌صدر» رای ممتنع نداشت. اما ۱۲ نماینده مجلس از جمله مهدی بازرگان، ابراهیم یزدی، یدالله و عزت‌الله سحابی، احمد سلامتیان، علی‌اکبر معین‌فر، احمد غضنفرپور، سید محمدمهدی جعفری، محمد مجتهد شبستری، علی گلزاده غفوری، اعظم طالقانی، حسین انصاری‌راد، احمد صدر حاج سیدجوادی و هاشم صباغیان، که در روزهای بررسی طرح از ۲۶ تا ۳۱ خرداد نظر مخالف داشتند، در روز رای‌گیری در مجلس حاضر نشده‌اند و به اشتباه گفته می‌شود که این طرح ۱۲ رای ممتنع هم داشته‌است.

سه‌شنبه، خرداد ۲۷، ۱۴۰۴

سرشماری سنتی، یا دولت الکترونیک

با حذف «سرشماری نفوس و مسکن» که ۱۰ سالی یک‌بار در کشور با هزینه قابل توجه و سختی‌های خاص خودش انجام می‌شود، و اختصاص هزینه آن به توسعه «دولت الکترونیک»، می‌توان آماری به‌مراتب دقیق‌تر و به‌روز‌تر از نتایج این سرشماری‌ها داشت.

برنامه‌ریزی اصولی و ارائه خدمات صحیح، تابعی از «آمار» درست و دقیق و البته به‌روز است. وقتی آمار صحیح‌تر و به‌روزتری داشته باشیم، به‌مراتب به‌تر هم می‌توانیم برنامه‌ریزی کنیم و نتایج بهتری بگیریم.

آمار دقیق و صحیح، و برنامه‌ریزی اصولی و منظم می‌توانند تشکیل یک سیکل مثبت و چرخه درست هم بدهند. یعنی هم هزینه‌های آمارگیری سنتی حذف می‌شود، هم خطاهای احتمالی آن کاهش چشمگیری پیدا می‌کند، از طرف دیگر هم هزینه خطاهای برنامه‌ای کاهش، و نتایج مثبت آن در یک موازنه معکوس افزایش پیدا می‌کند. این نتایج مثبت تاثیر مثبت و گاه تساعدی روی بقیه ساختارها هم می‌گذارد.

در کشورهای در حال توسعه، متاسفانه گمان باطلی هست که اگر طرح مفیدی در کشورهای توسعه‌یافته هنوز عملیاتی نشده،‌ «شاید» ایرادی داشته که انجام‌نشده‌است. بنابراین برای اقدام به عملیاتی‌کردن پروژه‌ای ارزش‌مند، منتظر می‌مانند تا این پروژه در کشورهای توسعه‌یافته عملیاتی و اجرایی شود، پس از آن، اقدام به اجرا و پیاده‌سازی آن طرح می‌کنند.

شاید با این پیش‌فرض کشورهای در حال توسعه هم بهانه کنند که کشورهای توسعه‌‌یافته‌ای در دنیا هستند که با وجود این‌که زیرساخت کامل «دولت الکترونیک» را از دست‌ِکم دو دهه پیش دارند، باز هم سرشماری نفوس خود را به روش سنتی انجام می‌دهند.

با این مدل‌ها یک ذهنیتی منفی بدون دلیلی در تصمیم‌گیرندگان شکل می‌گیرد که اگر حذف کامل روش‌های سنتی آمارگیری کار درستی بود، پس حتما فلان کشور و بهمان کشور توسعه‌یافته که مراکز جمع‌آوری داده‌های آنلاین پیش‌رفته و قوی دارند، زودتر از ما اقدام می‌کردند، و چون اقدام نکرده‌اند پس حتما یک ایرادی دارد و ما نباید به کاری دست بزنیم که نتایج مثبت فراوان آن از روز روشن‌تر است.

این‌که هنوز در کشور همه شهروندان «کارت ملی هوشمند» - که علاوه بر عکس صاحب کارت، اثر انگشت الکترونیکی او را هم به‌عنوان یکی از ابزار منحصر‌به‌فرد تایید هویت افراد در خود دارد - ندارند، ایراد ساختار است.

یکی از مقدمات و بسترهای 
اصلی و فوریت‌های نظام و دولت الکترونیک، تامین کارت هوشمند ملی برای همه شهروندان جامعه است.

پس از این‌که همه شهروندان کشور صاحب کارت و شناسه هویتی هوشمند مستقل در مرکز تجمیع داده‌های هویتی مربوط به شهروندان دریافت‌شده از زایش‌گاه‌، بیمارستان و آرامستان‌ها شدند، امکان تحریف و پنهان‌کردن هویت به صفر نمی‌رسد، یا غیرممکن نمی‌شود، اما به‌شدت سخت می‌شود و کاهش پیدا می‌کند.

تصور بفرمایید که تا تولد کودکی از طریق سامانه یک زایشگاه تایید نشود، این کودک مجاز به دریافت هیچ خدماتی نباشد. یعنی نه بتواند شناسنامه داشته باشد، نه بتواند مدرسه برود، نه دانشگاه، نه حق ازدواج داشته باشد و ... ورودی اطلاعات مربوط به موالید در کشور تقریبا کنترل می‌شود.

از طرفی در بیمارستان‌ها به‌محض این‌که فردی از دنیا رفت، بلافاصله اطلاعات هویتی رسمی و مشخص او به آرامستان‌ها اعلام شود، و اگر شهروندی در خارج از بیمارستان‌ها از دنیا رفت، تا اطلاعات هویتی او در اختیار یک آرامستان رسمی قرار نگرفته، جواز دفن صادر نشود و ... تقریبا خروجی آمار شهروندان زنده هم کنترل می‌شود.

البته که این تصوری از یک شرایط آرمانی است، و تحقق صددرصدی آن خیلی هم زمان می‌برد. اما هرچه زودتر آغاز کنیم، بیشتر به شاخص‌های این آرمان‌شهر نزدیک می‌شویم و به نسبت خودمان در تحقق شرایطی که کارها به‌سامان‌تر، دقیق‌تر، منظم‌تر، و از همه مهم‌تر با هزینه کم‌تر انجام شود، از بقیه جلوتریم.

این پروسه هزینه دارد. با اختصاص هزینه طرح سنتی «سرشماری نفوس و مسکن» می‌توان بخشی از هزینه‌های آن را تامین کرد، اما تاخیر در اجرایی‌کردن آن، قطعنا هزینه‌های بیشتری برای کشور خواهد داشت و البته که حرکت در مسیر یک دور باطل هم خواهد بود.

منتشر‌شده در روزنامه آفتاب یزد

شنبه، خرداد ۲۴، ۱۴۰۴

مگر در دوره‌ انقلاب، آزادی را قبول داشتیم؟

«مانس اشپربر» جامعه‌شناس در کتاب «نقد و تحلیل جباریت» نوشته که ما شیفته ایدئولوژی چپ، سوسیال یا مارکسیسم ـ لنینیسم بودیم و این شیفتگی مانع دیدن «واقعیت» از سوی ما می‌شد. 

«اشپربر» اشاره می‌کند که وقتی «وفاداران» به حزب، به‌دست
«استالین» با اتهام «خیانت» کشته می‌شدند، ما نه‌تنها «سکوت» می‌کردیم، که دفاع هم می‌کردیم و مرگ را سزای خیانت‌کار می‌دانستیم و شیفتگی باعث می‌شد که ادعای سران حزب مبنی بر «خیانت‌کار»بودن اعدامی‌ها را «چشم‌بسته» قبول کنیم.

وی یادآور می‌شود که این اعدام‌ها ادامه داشت و به‌مرور به حلقه درونی‌تر و هسته مرکزی نزدیک می‌شد، و وفادارترین‌ها هم با «اتهام»
خیانت به‌تدریج به جوخه سپرده می‌شدند و ما به‌خودمان اجازه نمی‌دادیم که از خودمان بپرسیم «شواهد» این خیانت یا «مصادیق» آن چیست.

این داستان ادامه دارد تا «اشپربر» صدای
ماشین اعدام را در نزدیکی گوش خود احساس می‌کند. زمانی که نزدیکانی اعدام می‌شوند که شبهه «خیانت» در مورد آن‌ها هم نمی‌تواند معنا داشته باشد، چه برسد به اتهام. 

با این زنگ خطر، ناگهان پرده سیاه‌ «شیفتگی» از جلو چشمان این شیفته «استالین» و «حزب کمونیست» و ایده «سوسیالیزم» و «مارکسیسم» کنار می‌رود و تازه متوجه اصل «واقعیت» و «حقیقت» ماجرا می‌شود و پیش از آن‌که به جوخه سپرده شود، جان خود را برداشته و از معرکه می‌گریزد. 

بعد از آن به واکاوی روانی رفتار خود و «رفقا»ی حزبی می‌نشیند و نتیجهٔ آن می‌شود بنیان‌گذاری مکتب «روان‌شناسی فردی» و تاملات در «خودکامگی» حکمرانان و چگونگی شکل‌گیری یک خودکامه و متوجه می‌شود که به‌قولی: «این بردگان هستند که فرعون‌ها را می‌سازند».

کتاب
«نقد و تحلیل جباریت» نتیجه این تاملات و آینه عبرتی است برای آن‌ها که گرفتار «کیش شخصیت» و «بت‌سازی‌» و «بت‌پرستی» می‌شوند و حواس‌شان نیست که: «خودشان کرده‌اند که ...»
 ***
مطلب زیر هم که بخشی از مصاحبه یک «چپ» شیفته پشیمان شرقی است، از زاویه‌ای دیگر، تاملات «اشپربر» را تایید می‌کند. 
منبع در انتهای مطلب با یک پی‌نوشت درج شده‌است:

 هم مگر در
دوره‌ انقلاب، «آزادی» را قبول داشتیم؟ از فعالان چپ ایران کدام‌ِشان آزادی را قبول داشتند؟ حالا بماند که کدام‌یک از رژیم حمایت کردند یا نکردند.

اصلا
آزادی بد بود. آزادی از دید ما «لیبرالی»، و «حقوق بشر» تحریم بود. این‌که می‌گویم «ما»، از دید چپ است.

یک تفسیر غلط از
مارکس بود که می‌گفتند: گفته است حقوق بشر، بورژوایی است. چون این اصول نبود وضعیت این‌گونه شد.

اما الان فضا فرق کرده است. و در این دوره به این چیزها توجه‌ بیشتری می‌شود. شاید به‌خاطر شکست در این انقلاب، بوده یا شاید به دلیل خواست عمومی جامعه در مورد
آزادی است.

ما قتل‌های دوران
«استالین» را در فضای چپ توجیه می‌کردیم. تفکر ما این بود که ضدانقلاب باید «اعدام» می‌شد، و برای ما خیلی عادی بود که ضدانقلاب اعدام ‌شود.

البته از تصفیه‌‌های درون تشکیلاتی خبر نداشتم. چیزهایی به گوشم خورده بود، ولی خبر نداشتم. می‌دانیم که تصفیه‌های درون تشکیلاتی بود.

یعنی می‌کشتند، چون مخالف
نظرات رهبری جریان بود. این‌ها واقعیت‌هایی است که باید ببینیم، و اگر ببینیم و نترسیم! آن‌وقت می‌فهمیم که چه می‌خواهیم.

باید بدانیم که یک روزی
«اعدام» را محکوم نمی‌کردیم، اعدام ضدانقلاب را محکوم نمی‌کردیم، اعدام مخالفین خود را محکوم نمی‌کردیم، و این در تمام کشورهای سوسیالیستی عادی بود.

کوبا
و دیگر کشورها این‌گونه بود و همه توجیه می‌کردند، می‌توانیم اسمش را ملاحظات سیاسی یا نادانی [بیشتر نادانی]بگذاریم.

باید پرسید کدام گروه‌ها و سازمان‌های سیاسی مخالف پهلوی، به آزادی و دموکراسی باور داشتند؟

بخشی مصاحبه
منیره برادران با ویدا حاجبی چریک فدایی نامدار ایرانی که در ونزوئلا،کوبا و لیبی آموزش‌دیده، و با فیدل کاسترو رابطه نزدیکی داشت ۱۲ آبان ۱۳۷۸ رادیو زمانه

پی‌نوشت:
۱
. کتاب یادها، نوشته «ویداحاجبی» هم جالبه. بیشتر رهبران چپ‌های ایران، از خانواده‌های فئودال و سرمایه‌دار بودند. از سلیمان میرزا و احسان‌الله‌خان تا ویداحاجبی و‌ کوروش‌لاشایی و فرخ‌ نگهدار و کیانوری.

۲. 

پنجشنبه، خرداد ۲۲، ۱۴۰۴

خواهرزاده خامنه‌ای: یزدان پدر ندارد، رحمان مادر ندارد

برادر گرامی آقای «امین آقامیری» مسئول محترم بسیج دانشجویی دانشگاه شریف و مدیر مسئول دوهفته‌نامه آزادراه، باسلام؛ چندی پیش دعوت‌نامه‌ای از طرف بسیج دانشجویی دانشگاه برای این‌جانب و اساتید دیگر دانشگاه جهت شرکت در جشن رونمایی و اکران مستند «یزدان تفنگ ندارد» ارسال شد که متاسفانه به‌دلیل تلاقی با کلاس این‌جانب توفیق شرکت در آن نیافتم.

 اخیرا توضیحی در مورد این فیلم در نشریه «آزادراه» خواندم و
«یزدان» فیلم مورد اشاره، مرا یاد داستان پسری به نام «رحمان» انداخت و باعث‌شد متن کوتاهی به نام «یزدان پدر ندارد، رحمان مادر ندارد» بنویسم.

به پیوست متن را تقدیم می‌کنم و خوشحال می‌شوم اگر صلاح دیدید آن‌را در نشریه چاپ کنید. داستان «رحمان» کاملا واقعی است، فقط نام اصلی وی را من عوض کرده‌ام. 
آبان ۸۹
***
چند روز پیش در نشریه «آزادراه» مطلبی در مورد مستند «یزدان تفنگ ندارد» خواندم. در این فیلم در مورد یزدان پسر «محمد گلدوی» که در حادثه‌ای تروریستی در مسجدی در زاهدان به‌شهادت رسیده است مطالبی آمده است.


یزدان اکنون پدر ندارد، پدرش مظلومانه کشته شده است. این فیلم را ندیده‌ام اما در این نوشته‌ آقای «طه رضا» دانشجوی فیزیک دانشگاه خودمان که ظاهرا راوی فیلم هم هستند آمده است‌: «"
ندا آقاسلطان" گلوله خورد و کشته شد، "محمد گلدوی" هم کشته‌شد. هر دو واقعه بسیار تلخ است و ناراحت‌کننده و برای هر کدام، عده‌ای می‌گریند بسیار، که خودم دیده‌ام.

 اما آن‌چه دلم را سخت سوزاند آن است که یک بعدازظهر در دانشگاه دیدم چند نفری از دوستان و رفقا عکس "ندا" را در دست گرفته‌اند و شمع روشن کرده‌اند و به‌نوعی عزاداری می‌کنند و هیچ‌گاه ندیدم که در دانشگاه کسی برای "محمد گلدوی" عزاداری کند.»


با خواندن این متن در دلم به
«طه رضا» آفرین گفتم که راوی مظلومیت «یزدان» شده‌است و بر خودم نفرین کردم که ۵۱۰ روز از مرگ مظلومانه مادر «رحمان» می‌گذرد و من روایتی از این مظلومیت نکرده‌ام.

من خانواده سه نفری رحمان را چند سالی است می‌شناسم. برادر رحمان دانشجو است و اکنون ۵ سالی می‌شود که او را می‌شناسم و در زمان‌های محدودی که هم‌دیگر را می‌بینیم، از شعر و ادبیات و رمان و گاهی مسائل اجتماعی حرف می‌زنیم، و چون از همان ابتدا احساس کردم علاقه‌مند به مسائل سیاسی نیست، هیچ‌گاه با هم بحث سیاسی نداشته‌ایم.

پیامک‌های او را که قطعاتی زیبا از اشعار سبک قدیم و جدید است در گوشی همراهم همیشه همراه دارم.


رحمان اکنون ۱۵ ساله و ۳ سال است که هم‌کلاس پسر من است. با پدر رحمان در جلسات اولیا مدرسه مشترک فرزندان‌ِمان آشنا شده‌ام، پدری که خود را وقف زندگی فرزندانش کرده است و من همیشه بر او غبطه خورده‌ام.

اما مادر رحمان، در عصر روز شنبه ۳۰ خرداد ۸۸ در حالی که همراه با برادر رحمان در جلوی درب خانه‌اشان در کوچه‌ای در اطراف خیابان آزادی ایستاده بودند، به ضرب گلوله‌ای کشته می‌شود.

 آن عصر را همه به‌خاطر داریم. وقتی با حمله نیروی انتظامی، معترضینی که در خیابان آزادی جمع شده‌بودند، به کوچه‌های اطراف فرار می‌کنند، تعدادی به کوچه رحمان وارد می‌شوند و به‌دنبال آن‌ها تعدادی از نیروهای انتظامی وارد کوچه شده و یک نفر در پناه آن‌ها شروع به تیراندازی در کوچه می‌کند.

مادر و برادر رحمان که برای تماشا جلوی درب خانه‌اشان ایستاده‌اند، تیر می‌خورند. مادر رحمان به بیمارستان نرسیده، جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کند و برادر او تحت مداوا قرار گرفته و بهبود می‌یابد و بدین‌سان است که رحمان بی‌ مادر می‌شود.

به اعتراف همه دوستانِ برادر رحمان، او هیچ‌گاه فرد سیاسی نبوده و در آن روز تنها در کنار مادرش در کنار درب منزل‌ِشان نظاره‌گر حوادث بوده است.

حال آیا مظلومیت
«یزدان» شما را به یاد مظلومیت «رحمان» نمی‌اندازد؟

پدر یزدان و مادر رحمان هر دو مظلومانه و ناخواسته در جایی قرار گرفته‌اند که مرگ‌ِشان در آن‌جا رقم خورده بود. ولی تفاوت‌هایی هم در این بین وجود دارد.

 فردی همچون آقای
«طه رضا» می‌تواند مستندی بسازد و مظلومیت پدر یزدان را به‌تصویر کشد، و رونمایی اکران فیلمش را در یکی از معروف‌ترین دانشگاه‌های کشور و سپس در هر کجای این سرزمین که دلش خواست به‌نمایش بگذارد، اما ما حتی جرات این‌که در سوگ مادر رحمان بلندبلند گریه کنیم هم به خودمان نمی‌دهیم، چه برسد به این‌که مستندی در مورد چگونگی کشته‌شدن او تهیه کنیم.

برادران و خواهران بسیجی! به شما توصیه می‌کنم یک بار دیگر به چشمان مظلوم
«ندا» در لحظات جان‌دادن نگاه کنید. شاید این‌بار مظلومیت مادر «رحمان» را در آن ببینید و آن‌گاه شما هم عکس «ندا» و عکس مادر «رحمان» را در کنار عکس پدر «یزدان» در کنار دفتر بسیج گذاشته و همه در کنار هم بر مظلومیت همه آن‌ها بگرییم.

 آن روز، روزی خواهد بود که ملت دو نیمه‌شده ایران به‌جای کشت کینه در دل، عشق و محبت خواهد کاشت، و آن روز چه روز خوبی خواهد بود. آیا آن روز خواهد آمد؟

چاپ شده در نشریه آزاد راه نشریه بسیج دانشگاه شریف
***
دکتر محمدباقر شمس‌اللهی فرزند «فاطمه خامنه‌ای» ـ خواهر فقید آیت‌الله علی خامنه‌ای رهبر ایران ـ دکتری مهندسی پزشکی از دانشگاه رن فرانسه، و استاد مهندسی پزشکی و عضو هیئت علمی دانشکده مهندسی برق دانشگاه صنعتی شریف است، و دروس مختلفی در زمینه مهندسی برق و پردازش سیگنال تدریس می‌کند.

پوزش‌خواهم، چون توسعه‌خواهم

محسن رنانیاین نوشتار درباره متن و حواشی سخنان «دو و نیم دقیقه‌ای» من در مراسم رونمایی از کتاب‌های «روایت توسعه» است و دو بخش دارد: 

بخش‌ اول: توضیح و پوزش‌خواهی 
افراد به‌همان ‌میزانی ‌که سخن‌ِشان در جامعه بیشتر دیده و شنیده می‌شود، بیشتر باید در سخن‌گفتن دقت کنند، و از هیجان در سخن بپرهیزند.

این همان اصلی است که متاسفانه من رعایت نکردم. در آن نشست اصولا قرار نبود من تحلیل کنم، بلکه قرار بود به‌عنوان دبیر علمی روایت‌های توسعه، خیلی کوتاه و در چند دقیقه، درباره روند استخراج آن روایت‌ها گزارشی به جمع ارائه‌ کنم. اما در توضیح دشواری کار و نیز ضرورت نگاه بلندمدت، هم به فهم توسعه و هم به فرایند توسعه، مثالی آوردم تا بگویم توسعه دارای ابعاد بسیار زیادی است که برخی از آن ابعاد ممکن است بسیار زمان‌بر و بین‌نسلی باشد.

مسئله تاثیر تحولات فرهنگی بر ضخامت
«کورتکس مغزی» را هم فقط به‌عنوان نمونه اشاره کردم و چون فرصت نبود عبور کردم.

روشن است که کسی که در همان صحبت کوتاه دارد تاکید می‌کند که
توسعه ابعاد بی‌شمار دارد، از آوردن آن مثال قصدش این نیست که بگوید ضخامت کورتکس‌ مغزی یگانه عامل توسعه‌یافتگی است. 

از این‌ گذشته سابقه من به عنوان کسی که در ۳۰ سال گذشته مروج
«نظریه نهادگرایی» بوده‌‌است، نشان می‌دهد که نقش فرهنگ، الگوهای رفتاری و نهادها را در شکل‌گیری توسعه، تعیین‌کننده‌تر از هر چیزی می‌دانم.

به‌همین‌ترتیب به‌عنوان معلمی که در زمینه عقلانیت، مقاله و کتاب و پایان‌نامه دارم، در جاهای متعدد بیان کرده‌ام که
توسعه حاصل عقلانیت است نه هوش ژنتیک، و «عقلانیت» نیز بر بسترهای اجتماعی و فرهنگی شکل می‌گیرد؛ و از قضا تاکید کرده‌ام که جامعه‌ای ممکن است هوش ژنتیک بالا داشته باشد، اما عقلانیت‌اش پایین باشد و برعکس. 

فراتر از این، سال‌هاست که بر نقش
«سرمایه ‌اجتماعی» در سطح کلان و  «مهارت هم‌شنوی»  (دیالوگ) در سطح خُرد، به‌عنوان پیش‌شرط‌های توسعه تاکید داشته‌ام و با تمرکز بر ضرورت سرمایه‌گذاری بر مهارت‌های اجتماعی در دوران کودکی، به روش‌های هوش‌محور، حافظه‌محور و رقابت‌محور آموزش و‌ پرورش تاخته‌ام. 

بنابراین روشن است که چنین فردی یک‌شبه خواب‌نما نمی‌شود و معتقد نمی‌شود که عامل اصلی توسعه ضخامت کورتکس مغزی است. 


اما آن‌چه درباره ضخامت کورتکس مغزی اروپائیان گفته‌ام تماماً برگرفته از نوشته‌های محققی است به نام «جوزف هنریش» (Joseph Henrich) که استاد زیست‌شناسی تکاملی دانشگاه هاروارد ‌است و در اقتصاد و روان‌شناسی هم دستی دارد.

 او در سال‌های اخیر تحقیقات گسترده‌ای درباره رابطه تحولات فرهنگی و اجتماعی با مسائل زیستی و تکاملی انسانی دارد.

از قضا بهترین منبع او در این زمینه، که تقریبا جمع‌بندی مطالعات او در این زمینه را ارائه می‌کند، کتابی است که به فارسی هم ترجمه شده است و می‌تواند برای فهم فرایندهای پنهان توسعه، بسیار روشن‌گر باشد.
  
(کتاب انسان کژگونه، نوشته ژورف هنریچ، ترجمه محسن عسگری جهقی، انتشارات نیماژ، ۱۴۰۱). 

و البته نکته‌ای که باید تاکید کنم این است که «هنریش» در مورد تغییرات کورتکس مغزی اروپائیان، در کنار عواملی مثل ازدواج فامیلی و چندهمسری، بیش‌ از‌ همه بر تاثیر فراگیرشدن سوادآموزی و آموزش همگانی در اروپا از ۵۰۰ سال پیش (همزمان با شروع نهضت اصلاحات دینی) تاکید می‌کند.

در واقع این آن نکته‌ای است که من غفلت کردم و در سخنانم به آن اشاره نکردم و به اشتباه تاکیدم را بر مساله ‌چندهمسری و ازدواج فامیلی نهادم.  


و البته خود «هنریش» در جاهای متعددی تاکید می‌کند که: آن‌چه من می‌‌گویم (یعنی رابطه تحولات فرهنگی با تغییرات زیست‌شناختی و عصب‌شناختی اروپائیان و نهایتا رابطه این تغییرات با توسعه) به‌عنوان قاعده‌ای برای همه جوامع یا کشورها قابل تعمیم نیست و من فقط دارم درباره تحولاتی که در اروپا رخ داد و اروپا را به این نقطه رساند توضیح می‌دهم؛ این بدین معنی نیست که همه کشورها باید مسیر اروپا را طی‌کنند.

در واقع «هنریش» معتقد است تحولات اروپا فرایندی خارج از وضع طبیعی بشر بوده است و این تحولات، انسان غربی را به موجودی غریب تبدیل کرده است. به‌همین دلیل هم نام کتابش را «عجیب‌ترین آدم‌های دنیا» گذاشته است: 
(The WEIRDest People in the World) که مترجم خوش‌ذوق هم آن را به «انسان‌کژگونه» ترجمه کرده است. 

و اکنون من (محسن رنانی) بر خود لازم می‌دانم: 
بابت بیان مجمل و احساسی یک ادعای بزرگ در جملاتی کوتاه و غیردقیق؛ بابت ورود و سخن‌گفتن قاطع در عرصه‌ای که تخصص من نیست؛ بابت عدم ذکر منابع و مآخذ سخنم؛ از همه ایرانیانی که احتمالا سخنان مرا شنیده‌ و آزرده شده‌اند، صمیمانه پوزش‌خواهی کنم.

نیز نمی‌توانم مسئولیت خود را پنهان کنم از این‌ که این سخنان به بحث‌ها و بگومگوهایی کشید که اندکی به بی‌اخلاقی‌های فضای مجازی ایران دامن زد. 


و من چهار مهارت هم‌شنوی (دیالوگ)، نقدپذیری، پوزش‌خواهی و تجدیدنظر (عقب‌نشینی) را
چهار فضلیت توسعه‌خواهی می‌دانم و معتقدم هر ایرانی توسعه‌خواه باید خود را به این فضایل آراسته کند.

من وفاداری به گوهر ایران را جز این نمی‌دانم که از هر سخن و عملی که به تخریب همبستگی و همدلی و اعتماد‌به‌نفس و عزت‌نفس ایرانیان بینجامد، پرهیز کنیم. ایران امروز به‌شدت نیازمند وفا است. 

 
بخش دوم: سپاس‌گزاری و زنهاردهی 
نخست این‌که انصافا از بسیاری از نقدها آموختم و ظرایف زیادی از مسئله توسعه را به‌چشم من آورد. از همه آنان که منصفانه نقد کردند سپاسگزارم.  

دوم این که در حمله به سخنان من از تندروترین‌های داخلی تا تندروترین‌های خارج از کشور، و نیز از رسانه‌ملی تا رسانه‌های فارسی بیرونی همه هم‌داستان بودند.

خرسندم از این‌که می‌بینم وقتی نام ایران و هویت ایران و خودباوری ایران در میان است، همه در کنار هم می‌ایستند و یک‌پارچه برای دفاع از آن قیام می‌کنند. این سرمایه‌ای است که می‌تواند در گذارهای آینده ایران، یاری‌رسان باشد. 


از تمام کسانی که با دغدغه نگاه‌بانی از اصول اندیشه‌ورزی علمی و نیز نگرانی از تخریب روحیه جمعی ایرانیان، دست به واکنش تحلیلی تند یا کند زدند، سپاسگزارم. این رفتار، لازمه یک جامعه زنده و پویا و بسیار امیدبخش است. 


از تمام متخصصان علوم عصب‌شناسی، ژنتیک و روان‌شناسی و نیز متخصصان سایر علوم که عالمانه و اخلاقی به روشن‌گری و نقد سخنان من پرداختند سپاس ویژه دارم.

تعدادی از نقدها نیز از سوی روشن‌فکران یا کنش‌گران هم‌فکر من منتشرشده، که ارزش‌مند است و نشان‌ می‌دهد داریم تمرین می‌کنیم فهم
«حقیقت» را بر هر چیز دیگر مقدم بداریم. 

همچنین از تمام کسانی که با حس مسئولیت، با جست‌وجو در منابع علمی نشان دادند که این ادعا گمراه‌کننده است، بویژه از رسانه
«فکت‌نامه»، بسیار متشکرم که نه‌تنها گفته‌های مرا درستی‌سنجی کرد، بلکه سال‌هاست با جدیت تمام می‌کوشد ادعاهای مقامات یا مطالب گمراه‌کننده، فریب‌کارانه یا دروغ را در فضای مجازی، ردیابی و درستی‌سنجی کند. 

بخش اعظم واکنش‌های متفرقه در فضای مجازیِ عمومی را نیز طبیعی می‌دانم. بسیاری (نه همه) در فضای مجازی، در رقابت برای جذب دنبال‌گران بیشتر، دنبال سوژه می‌گردند تا صفحات خود را پر کنند. سرزنشی بر اینان نیست و کارکرد اجتماعی و فرهنگی خود را دارند.

نهایتا هم پس ازیک دوره آشوب اطلاعاتی، جامعه کم‌کم می‌آموزد که چگونه از این دریای اطلاعات آشفته و گاهی جعلی، گزینش‌گری کند و نیازهای خود را برآورده سازد.  


اما در این موج واکنش‌ها دو نکته قابل تأمل است. نخست این‌که، صدها نفر، به‌شیوه‌ای عقلانی و اخلاقی، به گفتار من واکنش نشان داده و مطلبی «در نقد آن سخنان» منتشر کرده‌اند.

در میان این صدها ناقد اخلاقی، تعداد زیادی چهره شناخته‌شده فکری و فرهنگی و علمی و اجتماعی وجود دارد. احتمالا بیشتر آن‌ها با افکار و مطالب من در ۳۰ سال گذشته آشنا هستند، و دیده‌اند که چگونه توسعه را یک امر نهادی (اجتماعی – سیاسی – فرهنگی) می‌دانم.

آیا یک نفر از آنان (فقط یکی) لازم نمی‌دید که به سخنان من شک کند و بگوید این حرف‌ها با پیشینه ۳۰ ساله این آدم نمی‌خواند؛ پس بگذار قبل از نقد یا حمله به سخنان او، از او بپرسم آیا واقعا نظرش همین است که در این کلیپ می‌بینیم؟ به‌راستی چرا این گرامیان نیز به موج پیوستند و با این سرعت و بدون تأمل واکنش نشان دادند؟ 


نکته دوم این‌که تعداد زیادی از واکنش‌ها نیز از جنس
«حمله به شخص» بود نه نقد سخنان؛ و البته بیش‌از همه این‌گونه واکنش‌ها بود که دست‌به‌دست می‌شد و مورد اقبال صفحات مجازی بود.

اگر حملات گروه‌های سایبری که مأمورند و معذور را نادیده بگیریم؛ و نیز اگر رسانه‌های تندرو را رها کنیم که به طینت خود می‌تنند و رسم همیشگی‌شان تخریب مخالفان و منتقدان است؛ اما نمی‌توانم تعجب و گله‌مندی خود را از اظهارات برخی چهره‌های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی، که از جنس «حمله به شخص» و تخریب بود، بپوشانم.

انگیزه‌خوانی و حمله به‌گرایش فکری یا سابقه فعالیت‌های اجتماعی یا مواضع گذشته، یا حتی فرافکنی شخصی، هیچ‌کدام از جنس نقد نبود.

حتی گرامی‌ای تلاش کرده بود با جست‌وجو در سوابق پژوهشی من در فضای مجازی، مرا به
سرقت علمی متهم کند. در حالی که با چند کلیک ساده و رفتن به صفحه مجله و دیدن اصل مقاله، روشن‌ می‌شد که آن‌چه دیده‌اند، اشتباه تایپی است و آن ارزیابی شتابزده است.

با این‌حال، گرچه از منظر اجتماعی از این گروه گله‌مندم، اما از منظر شخصی، از آنان بیش‌ از همه متشکرم، چون به‌رایگان معلم من شدند و تجربه ارزش‌مند و صیقل‌دهنده‌‌ای را برای من رقم زدند. 


اکنون ضمن سپاس از همه منتقدان، خواه علمی یا عمومی، خواه شخصی یا غیرشخصی، که این فرصت را به من دادند تا در نگاه خود و بیان خود بازنگری کنم، و ضمن پوزش‌‌خواهی مجدد از هرگونه سوء‌تفاهم ایجاد شده، اجازه می‌خواهم از این فرصت استفاده کنم و به مسئله‌ای که دغدغه جدی یکی‌دو سال اخیر من بوده است، اشاره کنم.

 شاید این تجربه زمینه‌ساز توجه دقیق‌تر ما به حال ناخوش جامعه‌مان شود.  


بیایید دو موضوع را تفکیک کنیم: یکی، بی‌دقتی و خطای گفتاری من و ضرورت نقد این سخنان و لزوم پاسخ‌گویی یا پوزش‌‌خواهی من، که مسائلی طبیعی و قابل انتظار بود.

دیگری اما حجم و شیوه واکنش‌ها و حملات تخریبی، و استقبالی که از این‌گونه حملات شد. در کنار شتاب بدون تأملی که گروه اول (ناقدان اخلاقی که با افکار من آشنا بودند) در پاسخ‌گویی داشتند، طبیعی و قابل انتظار نبود.  


این یک سوال جدی است: چرا تقریباً همه، خنجرهای‌شان آخته و آماده بود و سخنان مرا یا خودِ مرا گوشت قربانی دیدند تا هجوم برند و معده سیری‌ناپذیر صفحه‌های مجازی‌ را پرکنند؟ و البته این الگوی رفتاری، مختص این مورد نیست و قبلاً هم در موارد متعدد، برای افراد دیگر، شاهد این رفتارها بوده‌ایم.

آیا تکرار این شیوه رفتاری، نشانگانی از
«عصیان اجتماعی» را در خود دارد؟  

اکنون رفتارها درباره این واقعه را داوری نمی‌کنم، چون نیازمند بررسی دقیق‌ و علمی نمونه بزرگی از واکنش‌هاست. اما در یکی‌دو سال اخیر شواهد بسیاری را جمع‌آوری کرده‌‌‌ام که نشان می‌دهد جامعه ایران دارد آرام‌آرام وارد دوره‌ای می‌شود که می‌توان نام آن را دوره «عصیان اجتماعی» نهاد.

وقتی حکومت همه راه‌های قانونی و مسالمت‌آمیز برای اعتراض، اعتصاب، جنبش اجتماعی و نافرمانی مدنی را ببندد؛ و وقتی احزاب و نهادهای مدنی و سیاسیِ توان‌مند و کافی وجود نداشته باشد که افراد بتوانند از مسیر آن‌ها دست به کنش‌ اعتراضی قانونی و سازمان‌یافته بزنند؛ و نیز وقتی جامعه از کنش نخبگان و گروه‌های مرجع خود ناامید شده‌باشد؛ آن‌گاه جامعه
«اعتماد فراگیر» خود را به همه‌چیز و همه‌کس از دست می‌دهد و تک‌تک افراد «احساس وانهادگی» می‌کنند؛ یعنی حس می‌کنند که دیگر هیچ‌کس به فکر آن‌ها نیست و برای آن‌ها قدمی بر‌نمی‌دارد.

آن‌گاه افراد آرام‌آرام پیکان حمله و آسیب را از حکومت (که می‌تواند برای‌شان پرهزینه باشد) به سوی جامعه، یعنی به‌سوی همکاران، هم‌شهریان و هم‌میهنان‌شان، یعنی به‌سوی هر کسی که به‌ هر علتی او را خوش نمی‌دارند و گاهی حتی به سوی شخص خودشان نشانه می‌گیرند.  


در دوره‌های عصیان اجتماعی،
آستانه تحریک‌پذیری افراد پایین‌ می‌آید و با کوچک‌ترین پدیده ناخوشایندی که می‌بینند، از نظر روانی برانگیخته می‌شوند؛ آن‌گاه دیگر مهم نیست برای چه و به چه کسی حمله می‌شود، مهم این است که حمله شود؛ چون فضا، فضای خستگی، دل‌زدگی، نفرت، حمله و تخریب است.

حتی گاهی وقتی افراد جرأت یا توان آن را نداشته‌ باشند که به دیگران حمله کنند یا آسیب بزنند، به خود آسیب می‌زنند. یعنی منزوی یا افسرده می‌شوند و یا حتی خودکشی می‌کنند.

در چند سال اخیر، تقریبا در همه حوزه‌های زندگی اجتماعی شاهد چنین رفتارهایی هستیم. شاید واقعه دردناک اخیر، یعنی قتل
«الهه حسین‌‌نژاد» به‌دست یک راننده (که از مصاحبه‌اش آشکار است که درمانده، پریشان، عصبانی از جامعه و شرایط زندگی خود و ناامید از آینده است) را نیز بتوان نمونه‌ای از رفتارهای از جنس عصیان اجتماعی قلمداد کرد. 

من در مهرماه گذشته با هدف زنهاردهی هم به حکومت و هم به کنش‌گران و روشن‌فکران مدنی، بحث «عصیان اجتماعی» را در مقاله‌ای به صورت مشروح به‌ نگارش درآوردم؛ اما چون با تشکیل پرونده قضایی علیه من هم‌زمان شد (که طی آن، رسیدگی به مقاله «سقوط» به‌همراه ۲۱ مقاله دیگر با اتهام «تبلیغ علیه‌ نظام» در دادگاه انقلاب به‌جریان افتاد)، برای پرهیز از پیچیده‌ترشدن آن پرونده، از انتشار مقاله «عصیان اجتماعی» منصرف شدم.

با این‌حال شایسته است که این مسئله (عصیان اجتماعی) مورد توجه جدی اندیش‌مندان و کنش‌گران مدنی‌ و‌ سیاسی قرار گیرد. چرا که اگر تحلیل من بهره‌ای از حقیقت داشته باشد، گسترش الگوهای رفتاری از جنس عصیان اجتماعی می‌تواند مسیر تحولات سیاسی و اجتماعی آینده ایران را به بی‌راهه‌های غیرعقلانی و پرهزینه ببرد.

این‌که تحولات آینده ایران به سوی تغییراتی مطلوب و عقلانی یا حتی یک انقلاب انتقالی مسالمت‌آمیز برود یا به سوی شورش کور، یا فروپاشی یا بی‌ثباتی‌های خون‌بار و ویران‌گر، خیلی بستگی به این‌ دارد که آیا جامعه ما یک دوره عمیق و فراگیر از «عصیان اجتماعی» را تجربه ‌کند یا نه!

 متاسفم که فعلا بیش‌ از این امکان گشودن این سخن را ندارم. 

***** 
و اکنون، با همه این‌ها، معتقدم دشواری‌ها یا بی‌وفایی‌ها نباید ما را ناامید کند که از تلاش برای به‌روزی مردم ایران دست بکشیم. مسئولیت آینده ایران با همه ماست و در این مسیر باید همه رنج‌ها را به جان بخریم و روزاروز زیرلب زمزمه کنیم که: 
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری‌است رنجیدن
 
محسن رنانی / ۲۰ خرداد ۱۴۰۴ 
 

سه‌شنبه، خرداد ۲۰، ۱۴۰۴

قاتل نمی‌تواند عبادت‌گاه بسازد

داستانی در تورات است که «ابن‌عربی» در کتاب «فصوص الحکم» آن‌را نقل کرده‌است. به گمانم این داستان می‌تواند برای آن‌هایی که باورهای دینی دارند جالب باشد:

داود هم پیامبر بود و هم پادشاهی قدرت‌مند که از کشتن مخالفان‌اش هیچ باکی نداشت. او از طرف خداوند فرمان داشت که
بیت‌المقدس را که ویران شده‌بود از نو بسازد.

 چند بار آن‌را ساخت، ولی هر بار که می‌ساخت، فرو می‌ریخت و به اصطلاح ملاط و ساروجش نمی‌گرفت.


داود عاقبت متوجه شد که رمزی در کار است. به درگاه خداوند نالید: «چه سر و رمزی در کار است؟»

خداوند در گوش جانش گفت:«به این خاطر است که تو آدم کشته‌ای.» داود گفت: «خدایا به‌خاطر تو کشتم.»

خدا فرمود:«درست است، اما به هر حال من بندگانم را دوست دارم. حتی اگر به فرمان من نیز کشته باشی،
کسی که آدم کشته هرگز نمی‌تواند عبادت‌گاه بسازد.»

نوشته‌ای از بیژن اشتری 

دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۴۰۴

نوازنده مترو، یا نوازنده کنسرت

نشریه‌ی واشنگتن‌پست در ۲۰۰۷ ایده‌ای را طراحی کرد. این‌که «جاشوا بل» (Joshua Bell) یکی از نوازندگان مطرح ویولن در سطح جهان، ویولن سه‌و‌نیم میلیون دلاری خود را بردارد و صبح‌هنگام، زمانی که مردم در حال رفتن به محل کار خود هستند، تعدادی قطعه‌ی کلاسیک را برای رهگذران بنوازد.

چند روز قبل از این برنامه، بلیط‌های ۱۰۰ دلاری یکی از اجراهای رسمی بل تمام شده بود و بسیاری از علاقه‌مندان‌اش، فرصت حضور در آن برنامه را از دست داده بودند. حالا او داشت به رایگان در یک ایستگاه مترو ساز خود را برای مردم می‌نواخت.

بل کاملاً چهره‌ی یک نوازنده‌ی خیابانی را به خود گرفته بود: ژستی ساده، لباس‌هایی معمولی و کاسه‌ای که در آن کمی پول خُرد ریخته بود تا ره‌گذران را به ریختن پول بیشتر ترغیب کند.


اجرای بل حدود ۴۵ دقیقه ادامه پیدا کرد. با وجودی که بیش از هزار نفر از جلوی او رد شدند، تنها
۷ نفر ایستادند و اجرای او را تماشا کردند. بل طی آن مدت حدود ۳۲ دلار کاسبی کرد که البته ۲۰ دلار را یک نفر – که ظاهراً او را ‌شناخت – پرداخت کرده بود.

۳۲ دلار درآمد برای یک نوازنده‌ی خیابانی طی ۴۵ دقیقه، خیلی هم کم نیست. اما قطعاً برای کار نوازنده‌ای مثل «جاشوا بل» عدد ناچیزی محسوب می‌شود.

ماجرای استقبال بسیار محدود از این نوازندگی را جین
واینگارتن (Gene Weingarten) در مقاله‌ای در واشنگتن‌پست منتشر کرد. واین‌گارتن این رویداد را از دریچه‌ی «اولویت‌ها»، «درک زیبایی» و «ادراک انسانی» نگاه کرد.

این‌که ما انسان‌ها بعضی زیبایی‌ها را صرفاً به خاطر گم‌شدن در روندهای روزمره‌ و اولویت‌های زندگی عادی نمی‌بینیم و نمی‌شنویم، و از کنارشان عبور می‌کنیم. 
واین‌گارتن مستقیم این جمله را نگفته است، اما می‌توان از حرف‌هایش چنین چیزی را استنتاج کرد که: «ما تمام روز درگیر شتاب زندگی هستیم تا پولی در بیاوریم و مثلاً بتوانیم با آن پول بلیط حضور در اجرای جاشوا و امثال جاشوا را خریداری کنیم،‌ در حالی که در همان مدت، فرصت‌های ارزان و رایگان بسیاری با همان کیفیت در اطراف‌مان بوده که از چشم‌مان دور مانده و نتوانسته‌ایم از آن‌ها بهره ببریم.»

از روایت
«واین‌ گارتن» که بگذریم، با عینک‌های دیگری هم می‌توان به این ماجرا نگاه کرد.
مثلاً این‌که ما انسان‌ها در قضاوت‌کردن، تا حد زیادی به بستر و شرایط محیطی (Context) وابسته‌ایم: یک اجرای رسمی در سالنی مجلل که برای تماشای آن یک بلیط گران‌قیمت خریداری شده، احتمالاً از نظر هنری ارزش‌مندتر از اجرای رایگان یک نوازنده‌ی خیابانی است.

چنان‌که احتمال می‌دهیم ارزش هنری «عکسی که بر دیواره‌ی یک گالری آویخته‌شده است» نیز بیشتر از عکسی باشد که یک فرد گمنام آن را ثبت کرده و در شبکه‌های اجتماعی منتشر کرده است.


هم‌چنین لباسی را که در ویترین یک پاساژ خاص و گران‌قیمت می‌بینیم، احتمالاً شیک‌تر و خاص‌تر و به‌روزتر از لباسی می‌دانیم که در یک فروشگاه ساده در گوشه‌ای از شهر به چشم‌مان خورده است.


اگر کمی فکر کنید، مثال‌های دیگری هم به ذهن‌تان خواهد رسید که در آن‌ها، شرایط محیطی را به عنوان معیاری برای قضاوت و ارزیابی مد نظر قرار داده‌اید.

آیا تجربه‌ی جاشوا بل ارزش علمی دارد؟
با وجودی که بسیاری از کتاب‌ها و نشریات از این ماجرا با عنوان یک Psychological Experiment یاد می‌کنند، واقعیت این است که داستان «جاشوا بل» یک تجربه‌ی علمی نیست. تجربه‌ی علمی تعریف مشخصی دارد و برای اجرای آن هم روش‌های مشخصی به کار گرفته می‌شود.

بر خلاف روش علمی که در آن دو تجربه‌ی مشابه با تغییر یک فاکتور مشخص مورد مطالعه و مقایسه قرار می‌گیرند، در این‌جا صرفاً با یک «اتفاق» روبه‌رو هستیم. اتفاقی که هر کس می‌تواند به سبک و شیوه‌ی خود آن را تفسیر کند (شبیه این خطا را در آزمایش زندان استنفورد هم شرح داده‌ایم).


مسائل بسیار زیادی در این‌‌جا هستند که روی رفتار مردم تأثیر می‌گذارند. مثلاً این‌که ویولنیست‌ها با فوتبالیست‌ها یا خوانندگان فرق دارند و افراد کمی آن‌ها را می‌شناسند. نباید انتظار داشته باشیم که افراد رهگذری که از روبه‌روی جاشوا بل می‌گذرند او را بشناسند.

 چه‌بسا بسیاری از این افراد اگر ۱۰۰ دلار هم داشتند، حاضر نبودند پول و وقت‌شان را به حضور در اجرای جاشوا بل اختصاص دهند.


ضمناً نباید فراموش کنیم که صبح‌هنگام، ساعتی است که مردم می‌کوشند خود را به محل کار خود برسانند و کوچک‌ترین تأخیری می‌تواند برای آن‌ها تبعات منفی داشته باشد. چرا آن‌ها باید برای نوازنده‌‌ی بی‌سلیقه‌ای که بدترین زمان را برای نواختن ویولن انتخاب کرده است، وقت بگذارند و به کار او گوش بدهند؟ (همین اجرا اگر غروب انجام می‌شد می‌توانست نتیجه‌ی متفاوتی داشته باشد).

اما هم‌چنان یک بحث دیگر هم باقی می‌ماند. همین مردم ناآشنا با ویولن و بی‌علاقه به نوازندگی، اگر قبلاً در معرض تبلیغ و اطلاع‌رسانی قرار گرفته بودند و می‌شنیدند که آن روز صبح قرار است یک فرد بزرگ و معروف و شناخته‌شده در مترو ساز بنوازد، حتی به فرض بی‌علاقگی به چنین فعالیتی، احتمالاً باز می‌ایستادند و دقایقی را به گوش‌دادن کارهای «بل» اختصاص می‌دادند.

مسئله این‌جاست که انتظار نمی‌رود در یک محل معمولی مثل ایستگاه مترو یک اتفاق خارق‌العاده بیفتد یا یک تجربه‌ی زیبا و لذت‌بخش عرضه شود. این «ارزیابی پیش‌فرض» است که باعث می‌شود فرصت تجربه‌ی چنین لحظاتی از دست برود.


خلاصه‌ی بحث این‌که با وجود فراگیرشدن داستان جاشوا بل و لحن تأثیرگذار روایت
«واین‌ گارتن» در واشنگتن‌پست، اصل داستان ارزش علمی چندانی ندارد و نمی‌توان از آن یک اصل یا قاعده در روان‌شناسی استخراج کرد.

با این حال هنوز هم می‌توان این داستان را به عنوان یک تلنگر در نظر گرفت: 
کدام زیبایی‌ها را صرفاً به خاطر این‌که در زمان یا مکانی معمولی به چشم‌مان خورده‌اند، کم‌ارزش و عادی تلقی کرده‌ایم؟

کدام حرف‌ها و جمله‌ها را صرفاً به خاطر این‌که از فردی معمولی شنیده‌ایم، یا در نوشته‌ای ساده و پیش‌پاافتاده خوانده‌ایم جدی نگرفته‌ایم؟

کدام فرصت‌ها و پیشنهادها را صرفاً به خاطر این‌که در فضا و زمان ویژه و خاص مطرح نشده‌اند، کم‌ارزش تلقی کرده‌ایم و جدی نگرفته‌ایم؟

محیط و شرایط و فاکتورهای محیطی چه‌قدر توانسته‌اند روی قضاوت ما تأثیر بگذارند؟

حماقتی که جلوی آن گرفته شد

سال ۱۳۶۹ دو سال از پایان جنگ خانمان‌سوز ایران و عراق، صدام دست به یک انتحار بزرگ زد و به کویت قشون‌کشی کرد و در عرض چند ساعت، این کشور کوچک اما ثروت‌مند را به اشغال خود درآورد.

ارتش‌های کشورهای غربی و در رأس آن آمریکا، برای بیرون‌راندن صدام از کویت به خاورمیانه قشون‌کشی کردند. و آتش جنگی بزرگ در خلیج‌فارس شعله‌ور شد.


در ایران، سران جمهوری اسلامی، به این فکر افتادند که چه موضعی در قبال این جنگ اتخاذ کنند. البته صدام قبل از حمله به کویت سیگنال را فرستاده بود. صدام علی‌رغم پایان جنگ با ایران، هنوز بخشی از اراضی ایران را در اشغال نگه‌ داشته‌بود و تحویل نمی‌داد، تا این‌که چند هفته قبل از عملیات حمله به کویت، از این اراضی عقب‌نشینی کرد، شاید برای جلوگیری از پیوستن ایران به جمع مدافعان کویت این کار را کرد.

در ساختار جمهوری اسلامی در آن روزهای داغ جنگ کویت، جلسات و نشست‌های مختلفی در نهادهای مختلف از جمله مجلس، و بعضاً با حضور
علی خامنه‌ای رهبر جدید و رفسنجانی رئیس‌جمهور و سایر مقامات بلندپایه تشکیل شد.

 اکثریت مجلس در آن سال، در اختیار جناح چپ و یا جناح خط‌امام بود، همان سفها و شارلاتان‌های سیاسی که در ۲۴ سال اخیر، با تابلوی
«اصلاح‌طلبی» در لجن‌زار سیاسی جمهوری اسلامی بودوباش کرده و می‌کنند.

در یکی از جلسات مجلس روز ۲۹ دی ۱۳۶۹ سران جناح خط‌امام، خواهان حمایت همه‌جانبه از صدام در این جنگ شدند.
علی‌اکبر محتشمی‌پور، وزیر کشور دولت میرحسین موسوی که در آن روزها نماینده مجلس بود، پشت تریبون رفت و وضعیت صدام حسین در آن جنگ را با وضعیت «خالدبن ولید» در جنگ یرموک مقایسه کرد، و خواهان حمایت ایران از صدام شد!

سفاهت و بی‌وطنی در سخنان او موج می‌زد. او گفت: «چرا ملت ایران و امت اسلام در سکوتی مرگ‌بار به‌سر می‌برند؟ آیا ما وظیفه نداریم؟ آیا آمریکا خطری برای جهان اسلام نیست؟... جمهوری اسلامی و ملت مسلمان و انقلابی ایران با توجه به اصول و آرمان‌هایش از هر کشور دیگر اولی و احق است که در جهاد مقدس علیه آمریکا شرکت کند... حوادث و بحران‌های اخیر، یادآور رویارویی و صف‌آرایی خالدبن ولید در برابر ابرقدرت‌های صدر اسلام است. او که عمری در صف کفر، شمشیر به روی پیامبر (ص) و مسلمانان کشید، ولی درنهایت فاتح بزرگی برای مسلمانان شد...»

بعد از محتشمی‌پور،
صادق خلخالی دیگر نماینده جناح خط‌امام پشت تریبون رفت و خواهان حمایت همه‌جانبه از صدام شد، او گفت: «گذشته‌ها مسئله دیگر است، جنگ ما با عراق یک مسئله دیگر است. اینجا سرنوشت اسلام مطرح است. این برای ما ننگ است، برای ما عار است، اسلحه داریم، قدرت داریم، جوان داریم، بسیجی داریم....»

هادی خامنه‌ای
، برادر علی خامنه‌ای که او هم نماینده جناح خط‌امام بود، در نطقی مانند هم‌حزبی‌های خود خواهان حمایت از صدام شد.

در آن سال‌ها، جناح خط‌امام نفوذ زیادی در ساختار جمهوری اسلامی و حتی در میان سپاهیان داشت. حتی
محسن رضایی، فرمانده تبه‌کار سپاه که به اصول‌گرابودن مشهور است، در آن سال‌ها به حناح خط‌امام نزدیک‌تر بود. همین محسن رضایی در انتخابات مجلس ششم در لیست مجمع روحانیون مبارز و حتی لیست کارگزاران سازندگی قرار داشت.

 خلاصه اینکه اگر مخالفت جناح مقابل نبود، چه بسا صدهاهزار نیروی نظامی و میلیاردها دلار امکانات ما خرج سفاهت جریان خط‌امام می‌شد. طرح حضرات این بود که برای حمایت از حمله صدام به کویت، این‌ها هم به
بحرین حمله کنند و آن‌جا را بگیرند تا آمریکا نیرو‌های خود را در دو جبهه تقسیم کند و شکست‌دادن آن راحت‌تر شود!

سفهای سیاسی خط امام نمی‌دانستند که ایران برای حمله به بحرین باید از طریق دریا و کشتی‌های نظامی لشکرکشی می‌کرد، از طریق هواگردها و هلی‌برن هم نمی‌شد نیروی چندانی فرستاد.

نیروهای دریایی و هوایی آمریکا و عربستان اصلأ اجازه رسیدن یک سرباز ایرانی به بحرین را هم نمی‌دادند و در عرض چند ساعت همه کشتی‌ها و هواگردها و تجهیزات و نیروهای اعزامی ایران را به قعر خلیج فارس می‌فرستادند.

حتی گروه‌های خط‌امامی در روز ۳۰ دی‌ماه فراخوان تجمع در مقابل مجلس جهت حمایت از دخالت نظامی ایران به نفع صدام دادند که خوش‌بختانه با اقبال مردمی چندانی روبه‌رو نشد.

رهبر جناح مخالف یعنی جناح راست اسلامی که بعدها خودشان را «اصول‌گرا»! نامیدند،
علی‌اکبر ناطق‌نوری بود، او در یک نطقی، به‌شدت با پیشنهاد حمایت از صدام در جنگ با آمریکا و متحدانش مخالفت کرد.

حسن روحانی
که در آن سال‌ها دبیر شعام بود، همانند رفسنجانی رئیس‌جمهور وقت، در این جلسات و مباحثات، مواضع دو پهلو گرفت، یکی به نعل می‌زد و یکی به میخ.
ضمن مخالفت با حمایت از صدام، با ایده بی‌طرفی در این جنگ هم مخالفت کرد، و اسم موضع خود را «بی‌طرفی فعال» نامید.

چندین روز این بحث‌وجدل‌ها ادامه یافت. نیروی هوایی آمریکا هم در همان روزها در قالب «عملیات طوفان صحرا» چند حمله برق‌آسا به مواضع ارتش عراق انجام داد، و حامیان ایده واردشدن به جنگ به نفع صدام در بدنه جمهوری اسلامی، ماست‌های خود را کیسه کردند.

تا اینکه علی خامنه‌ای، رهبر تشکیلات جمهوری اسلامی، قاطعانه، موضع بی‌طرفی ایران در این جنگ را اعلام کرد و بقیه سران جمهوری اسلامی، همین موضع را اتخاذ کردند، به‌طوری که حتی کسی جرأت حمایت لفظی از صدام را هم پیدا نکرد.

©️: فیس‌بوک محمد محبی با اندکی تغییر

شنبه، خرداد ۱۷، ۱۴۰۴

به متجاوزان تریبون و توجه ندهیم

روزهایی که خبرهای مربوط به تجاوز، خشونت جنسی و دفاع از آن‌ها توسط چند چهره‌ جنجالی در فضای عمومی منتشر می‌شود، واکنش طبیعی بسیاری، بازنشر تصاویر، ویدئوها و گفته‌های این افراد است؛ به این امید که آن‌ها را «رسوا» کنند.

اما آیا این بازنشرها واقعاً به رسوایی منجر می‌شود؟ یا دقیقاً در همان سازوکار رسانه‌ای می‌افتد که متجاوز را تقویت و قربانی را فراموش می‌کند؟

در دنیای
شبکه‌های اجتماعی، «توجه» ارزش‌مندترین سرمایه است. الگوریتم‌ها به کلیک، کامنت، بازنشر و بازدید پاداش می‌دهند.

بنابراین، وقتی تصویری از یک متجاوز یا مدافع خشونت میلیون‌ها بار دیده می‌شود، در عمل به دیده‌شدن و تثبیت قدرت او کمک شده است.

در این ساختار، بازنشر هر تصویر و هر نام، به معنای پمپاژ بیشتر
«توجه» به فردی است که نباید «تریبون» داشته باشد.

رسواکردنِ متجاوز یا مدافع تجاوز، با
«تبلیغ» چهره‌ی او متفاوت است. افشاگری یعنی تحلیل و نقد دقیق مواضع، بدون آن‌که از چهره‌ی او یک «برند رسانه‌ای» ساخت.

تبلیغ ناخواسته، وقتی اتفاق می‌افتد که چهره‌ی متجاوز با سرعت، هیجان و بدون درنگ در میلیون‌ها صفحه دست‌به‌دست می‌شود؛ حتی وقتی همه دارند علیه‌اش می‌نویسند.

مردم ممکن است به‌ظاهر منتقد باشند، اما زیر پوست این بازی، سیستم تشویقِ خشونت و نرینه‌سالاری در حال کار است.

تکرار چهره‌ی متجاوز ـ فارغ از نیت بازنشرکننده ـ باعث عادت‌پذیری ذهنی می‌شود. وقتی چهره‌ی یک متجاوز یا طرف‌دار تجاوز مرتب در تایم‌لاین صفحات مجازی تکرار می‌شود، ذهن به آن عادت می‌کند.

کم‌کم از «متجاوز و جنایت‌کار» تبدیل می‌شود به «آدم آشنا». 
نرمال‌سازی خشونت دقیقاً از همین‌جا آغاز می‌شود: از لحظه‌ای که چهره‌ی جنایت‌کار، بخشی از روایت روزمره می‌شود.

رسوا کردن واقعی یعنی سلب مشروعیت، 
و سلب مشروعیت، یعنی گرفتن نورافکن از چهره‌ی متجاوز. باید به‌جای تمرکز بر متجاوزان و طرفداران‌ِشان، صدای قربانی را تقویت کرد.

روزی که قربانی فراموش می‌شود اما متجاوز، حتی به‌عنوان «شخص جنجالی»، در حافظه‌ی جمعی باقی می‌ماند، آن روز بازنده‌ایم.
©️فیس‌بوک مینا اکبری

جمعه، خرداد ۱۶، ۱۴۰۴

۱۵ خرداد، عجیب‌ترین جعل و بزرگ‌نمایی در تاریخ معاصر

 جعل و تحریف تاریخ یکی از بنیادهای فرقه تباه پنجاه‌وهفتیون و فرزند خلف آن یعنی ج.ا است.

کلیشه موسوم به «قیام پانزده خرداد» عجیب‌ترین نوع جعل و تحریف و بزرگ‌نمایی در تاریخ است. باندهای رنگارنگ فرقه پنجاه‌وهفتیون مدعی هستند که شورش ۱۵ خرداد در حمایت از «
خمینی» و در اعتراض به دستگیری او صورت گرفت، و هزاران نفر هم در آن کشته شدند. خمینی در آستانه اعدام قرار گرفت که با اعلام مرجعیت‌اش از مرگ نجات یافت (کذا).

حتی
«علی‌اکبر معین‌فر» از اعضای دولت محلل «مهدی بازرگان» در جایی مدعی شده که «مظفر بقایی» پیشنهاد اعلام مرجعیت خمینی را داذه تا با استناد به اصل طراز «قانون اساسی» مشروطه اعدام او ملغی شود! حالا طبق کدام بخش از آن اصل؟! الله‌اعلم!

شگفت‌آورتر این‌که اغلب این دروغ‌ها را حتی مخالفین جمهوری اسلامی از طیف‌های گوناگون هم باور کرده و در تحلیل‌های خود دخالت می‌دهند!

بلوای ۱۵ خرداد که خیلی هم گسترده نبود، کم‌ترین ارتباط با خمینی را داشت، اصل قضیه را فقط می‌توان از آن دسته از نوچه‌های «طیب حاج‌رضایی» که هنوز در قید حیات هستند جویا شد.

 چند سال پیش حین تحقیقی درباره خمینی و انقلاب ۵۷ دریافته بودم که روایات ۵۷ از ۱۵ خرداد مملو از جعل و دروغ هستند. همیشه تردید داشتم و مدام می‌گفتم، یک چیزی این وسط درست نیست!

از سال ۱۳۴۱ یک‌سری تنش‌های سیاسی که برخی روحانیون در اعتراض به برخی لوایح و طرح‌های اصلاحی راه انداخته بودند، لیکن هیچ‌کدام از آن تنش‌ها به بحران و سرکوب منجر نشد.

بلوای ۱۵ خرداد گرچه در امتداد همان فضای ۱۳۴۱ شکل گرفت، اما وقوع و سرکوب آن یک پرونده نسبتاً مستقلی به‌حساب می‌آید.

البته از چند روز بعد از این بلوا، جعل و بزرگ‌نمایی شروع شده بود. مثلاً گروه موسوم به
«نهضت آزادی»، در بیانیه‌ای تعداد کشته‌شدگان این غائله را هزاران نفر اعلام کرد!! و BBC هم این بیانیه را بدون راستی‌آزمایی در سطح وسیعی منتشر کرد.

حتی انگیزه اولیه برخی از جوانان عضو نهضت آزادی در تشکیل گروه مسلحانه موسوم به
«مجاهدین خلق»، طبق گفته خودشان «کشتار هزاران نفری مردم در قیام پانزده خرداد»! بود.

یکی از انگیزه برخی گروه‌ها در مسلحانه‌کردن مشی خود در دهه چهل همین بود.

 اما نخستین جاعل افسانه قیام ۱۵ خرداد در قالب یک داستان مرتبط با خمینی در یک کتاب، احتمالاً
«حاج مهدی عراقی» است که در کتاب خاطراتش به آن پرداخت.

بعد از انقلاب و استقرار رژیم خمینی به این داستان پروبال زیادی داده شد. کسانی عمق فاجعه جعل و بزرگ‌نمایی در این فقره را می‌فهمند که در مطالعه اسناد و منابع ابتذال ۵۷ غرق شده باشند.

همیشه برایم سؤال بود که یک مجتهد که تا آن روز چندان نام و نشانی نداشت، چگونه دستگیری‌اش باعث بلوا و آشوب و کشته‌شدن هزاران نفر شد؟!

چنین آشوب گسترده و بزرگی با این حجم از کشتار و ویرانی که ادعا می‌شود دست‌کم چندهفته باید ادامه می‌یافت و بعد می‌خوابید.

بالاخره تجمعات خانواده‌ها و آشنایان آن کشته‌های انبوه هم می‌توانست بلوا را تا هفته‌ها زنده نگه دارد. مراسم سوم و هفتم و چهلم و سال‌گردهای این کشته‌ها می‌توانست تجمعاتی انبوه در پی داشته باشد.

 اما به یک‌باره بعد از روز ۱۵ خرداد همه صداها خوابید! پس از سال‌ها جست‌وجو بالاخره یکی دو تن از قدیمی‌های بازار که در بطن درگیری‌های آن روز بودند را پیدا کرده و پرس‌وجو کردم.

قضیه از این قرار است که شهربانی تهران از سال‌ها قبل قصد داشت تعداد روزهای عزاداری ماه محرم که واقعاً باعث سلب آسایش شهروندان بود را کاهش دهد، و البته در راستای سیاست دولت ملی ایران در عصر پهلوی مبنی بر مدرن‌سازی اجتماعی در شهرها و حتی‌المقدور کاستن از جلوه‌های مذهبی هم بود.

 خرداد ۱۳۴۲ طی ابلاغیه‌ای از هیئت‌های مذهبی تهران خواسته شد که بعد از مراسم عاشورا و شام غریبان، تکایا را جمع کنند. در بازار تهران هم افرادی چون «طیب حاج‌رضایی»، «شعبان جعفری»، «ذبیح ترکه»، «حسین‌آقا رمضان یخی» و ... هیئت‌های مفصلی داشتند و از چند روز مانده با آغاز محرم تا روز هفتم شهادت امام (عملاً تا سه هفته) در محلات دسته‌های سینه‌زنی و زنجیرزنی راه می‌انداختند.

 اغلب هیئت‌ها با تقاضای شهربانی موافقت کردند. اما طیب حاج‌رضایی که بزرگ‌ترین هیئت بازار تهران را در اختیار داشت، به این امر تمکین نکرد. طیب به لطف ارثیه بزرگی که از پدر همسرش به او رسیده بود،، حجره‌های زیادی در بازار داشت و به‌تبع آن نوچه‌های زیادی دوروبرش جمع کرده بود.

 در آن سال روز عاشورا مصادف با روز ۱۳ خرداد بود. فردای آن روز یعنی ۱۴ خرداد، اغلب تکایا جمع شدند. اما تکیه طیب جمع نشد، چند مأمور از طرف کلانتری بازار برای اجرای حکم به تکیه طیب آمدند و محترمانه خواهان اجرای حکم شدند، اما نوچه‌های طیب با خشونت به آن چند مأمور حمله کرده و دو تن از آن‌ها را خلع سلاح کردند.

درگیری به‌صورت محدود ادامه یافت اما اتفاق خاصی نیفتاد. روز بعد یعنی ۱۵ خرداد برابر با ۱۲ محرم و روز سوم شهادت امام حسین، مسئولان شهربانی با تعداد مأمور بیشتری برای اجرای حکم به تکیه طیب مراجعه کرده و خواهان جمع‌شدن تکیه و تحویل سه نوچه طیب که دو مأمور شهربانی را خلع سلاح کرده و مضروب کرده‌بودند شدند.

اما طیب باز تمکین نکرد، درگیری بالا گرفت و جمعیتی قابل ملاحظه جمع شدند و به سمت چهارراه استانبول حرکت کردند. اوج درگیری‌ها در این موقع در محدوده‌ای بین سبزه‌میدان و چهارراه استانبول رخ داد، میزان خشونت هم خیلی بالا بود، تجمع‌کنندگان چندین ماشین شهربانی و آتش‌نشانی و شرکت واحد، و مراکز و اماکن عمومی را به آتش کشیدند و چندین بار دسته‌های ماموران شهربانی را عقب راندند. با کشته‌شدن حدود یازده تا هجده نفر غائله تقریباً خاتمه یافت.

در این درگیری‌ها اگرچه شعارهای سیاسی هم داده شد، اما نام خمینی مطرح نبود. برخلاف روایت‌های جمهوری اسلامی که می‌گویند تظاهرکنندگان عکس خمینی را حمل می‌کردند، شرکت‌کنندگان در این غائله عکسی از خمینی را ندیدند.

در میان انبوه عکس‌های مربوط به عزاداری ماه محرم در سال ۱۳۴۲ بازار تهران، فقط دو سه عکس خمینی وجود دارد که مربوط به تجمع ۱۵ خرداد نیست. بلکه متعلق به تجمع آرام طلاب مدرسه مروی در ۱۷ خرداد است که کسی در آن کشته نشد.

 آنچه که مشخص است، صرفاً یک هم‌زمانی کاملاً اتفاقی بین دستگیری خمینی و این غائله وجود دارد. درگیری هیئت طیب از صبح ۱۴ خرداد شروع شده بود، اما دستگیری روح‌الله خمینی در صبح روز ۱۵ خرداد رخ داد و در بازداشت‌گاهی در قم بود که شام‌گاه ۱۶ خرداد به زندان قصر تهران منتقل شد.

حتی حرکت کفن‌پوشان ورامین به سمت تهران ظهر ۱۵ خرداد هم ربطی به بازداشت خمینی نداشت. آن کفن‌پوشان در واقع کارگران چند کوره آجرپزی متعلق به مسیح حاج‌رضایی (برادر بزرگ‌تر طیب) بودند که برای کمک به طیب و با قمه و بیل و چماق و ... به سمت تهران حرکت کرده بودند که سرکوب شدند و ظاهراً سه تا پنج نفر از آن‌ها هم در درگیری با ماموران کشته شدند.

گفتنی‌ست که حاج مسیح تا همین چند سال پیش هم در قید حیات بود و در سن ۱۰۲ سالگی از دنیا رفت. آن‌طوری‌که از شواهد می‌توان حدس زد، برخی کارشناسان ساواک قصد داشتند بین سخنرانی خمینی در قم و شورش هیئت طیب در تهران ارتباط برقرار کرده و پرونده خمینی را طوری بسازند که برای او حکم اعدام صادر شود. که ظاهراً موفق به این کار نشدند.

 طیب طبق قانون محاکمه و اعدام شد. حتی نوچه‌های قدیمی طیب می‌گویند که ساواک طیب و برادرش طاهر را دستگیر کرده و در بازجویی‌ها از آن‌ها خواستند که بگویند از خمینی دستور و پول گرفتند تا شورش کنند، طیب و طاهر هم گفته بودند که اصلأ فردی به اسم خمینی را نمی‌شناسند!

شایعه اعلام مرجعیت برای خمینی جهت جلوگیری از اعدام هم، یکی از ابلهانه‌ترین و مضحک‌ترین شایعات است.

اولاً، در هیچ‌یک از اصول
«قانون اساسی مشروطه» و متمم آن و در هیچ‌کدام از قوانین عادی کشور، منعی برای اعدام متهمینی که دارای درجه اجتهاد و یا منزلت مرجعیت بودند وجود نداشت.

برخی مدعیان این دروغ مضحک، تفسیری عجیب و شاذ از اصل دوم متمم قانون اساسی مشروطه ارائه می‌کنند، مبنی بر اینکه علمای طراز اول که پنج فقیه اصل مذکور را معرفی می‌کرد، شأن نماینده مجلس را داشتند، در نتیجه مصونیت نمایندگان مجلس هم به آن‌ها تسری پیدا می‌کرد! «کذا»!

 درحالی‌که، هیچ‌کدام از اساتید حقوق اساسی مشروطه چنین تفسیری از این اصل نداشتند و استفساریه‌ای هم در این زمینه در رویه حقوقی تاریخ معاصر ایران وجود ندارد.

 ثانیاً، مرجعیت در شیعه که مثل دادن درجه علمی به فلان استاد در دانشگاه بعد از عبور از چند مرحله، و یا اعطای درجه نظامی بالاتر طی یک مراسم خاص نیست! و در یک روز اعلام نمی‌شود!

مرجع یعنی محل رجوع. هر فقیهی که به درجه اجتهاد مطلق (اجتهاد در اصول و ابواب فقه) برسد، به‌طور بالقوه یک مرجع تقلید است.

هرگاه جمعی از طلاب و انبوهی از عوام شیعیان به یک مجتهد مراجعه کنند، رفته‌رفته آن
«مجتهد» به یک «مرجع‌تقلید» تبدیل می‌شود.

سنت مرجعیت در ۱۲ قرن گذشته به این صورت بوده است. هرچند جمهوری اسلامی سعی کرد آن‌را دگرگون کند. ثالثاً بحث مرجعیت خمینی از دو سال قبل از بلوای پانزده خرداد ۱۳۴۲ مطرح بود. خمینی دست‌کم از سال ۱۳۱۸ حکم اجتهاد از
آیت‌الله شیخ عبدالکریم حائری یزدی مؤسس حوزه علمیه قم داشت و از سال ۱۳۲۵ جلسات درس خارج فقه و اصول خود را هم دایر کرده بود.

بعد از رحلت مرحوم
آیت‌الله بروجردی در فروردین ۱۳۴۰، بحث مطرح‌شدن چند مجتهد به عنوان مرجع از جمله آیت‌الله سیدمحمدکاظم شریعتمداری، آیت‌الله حجت کوه‌کمره‌ای، آیت‌الله محمدرضا موسوی گلپایگانی و ... داغ شد.

بروجردی به دلیل برخی شرایط دنیای تشیع، به مدت بیست سال مرجع بلامنازع جهان تشیع بود. درحالی‌که کثرت در مرجعیت تشیع همیشه یک اصل بود و خیلی کم پیش می‌آمد که فردی به چنین جایگاهی برسد، و بعد از بروجردی هم به هیچ‌کس نرسید و مرجعیت شیعه به همان سنت تکثر مراجع بازگشت.

خلاصه این‌که در دوره بعد از فوت بروجردی فقهای زیادی مطرح و مورد رجوع واقع شدند. از بین فقهایی که مطرح شدند، خمینی ضعیف‌ترین و کم‌طرفدارترین نام بود. و فقط چند تن از شاگردان و رفقایش (در مجموع ۱۴ نفر) مثل منتظری، مشکینی، جنتی و ...، طی بیانیه‌ای خواهان مرجعیت او شدند، که خیلی هم جدی گرفته نشد.

شاید به‌دلیل جدی گرفته‌نشدن در حوزه‌های علمیه بود که خمینی از سال ۱۳۴۰ به بعد فعالیت‌های سیاسی خود را تشدید کرد. در سال ۱۳۴۱ دو بار اعتراض شدید علیه حکومت انجام داد، یکی موقع تصویب لایحه اصلاح قانون انجمن‌های ایالتی و ولایتی، و لایحه اصلاح قانون انتخابات مجلس به‌ویزه آن بخش از اصلاحیه که به اقلیت‌های مذهبی اجازه سوگندخوردن به کتابی غیر از قرآن را می‌داد و شرط اسلام را برای نامزدی برمی‌داشت.

و دیگری اعتراض به طرح انقلاب سفید، اعطای حق رأی به زنان و اصلاحات ارضی بود. طوری که خمینی در حین این اعتراض عزای عمومی و تحریم عید نوروز را اعلام کرد.

دوم فروردین ۱۳۴۲ هم که مصادف با ۲۵ شوال روز وفات امام ششم شیعیان بود، مجلس عزاداری مفصلی برپا کرد که به درگیری منجر شد و تنی چند از شاگردانش کتک مفصلی هم خوردند.

با همه این احوال حکومت پهلوی با خمینی مدارا می‌کرد و کاری به کارش نداشت. تا این‌که در سخن‌رانی شب عاشورای همان سال که مصادف با ۱۳ خرداد ۱۳۴۲ بود، علنا شمشیر را از رو بست و یک‌ونیم روز بعد یعنی صبح روز ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ دستگیر شد.

حتی در پی دستگیری او در روزهای ۱۶ و ۱۷ خرداد تجمعاتی محدود در قم، تهران، مشهد و ... و عمدتاً توسط برخی طلاب برگزار شد، برخی از تجمعات به خشونت هم کشیده شد، اما اتفاق خاصی در آن‌ها رخ نداد.

خمینی مدت کوتاهی در زندان بود تا این‌که در یک خانه‌ای در تهران تحت نظر قرار گرفت و دو سه ماه بعد کاملاً آزاد شد و به قم برگشت و زندگی عادی خود را از سر گرفت. تا اینکه در آبان ۱۳۴۳ و به دنبال اعتراض به لایحه قضاوت کنسولی موسوم به کاپیتولاسیون، (که براساس کنوانسیون وین بود، کنوانسیونی پایه روابط دیپلماتیک بین کشورهاست)، و دعوت به شورش با چاشنی هوچی‌گری و کولی‌بازی و دروغ‌پراکنی درباره آن، مجدداً دستگیر و این دفعه تبعید شد، و ادامه ماجرا را که همه می‌دانیم.

بعد از نکبت۵۷، دستگاه جعل تاریخ جمهوری اسلامی با استفاده از افسانه کشتار چندهزارنفری (که خائنین نهضت آزادی جعل کرده بودند)، استفاده کرده و آن بلوا را «نهضت پانزده خرداد»! و سرآغاز نهضت خمینی برای انقلاب اسلامی جا زدند.

در حالی‌که آن بلوا نه نهضت بود و نه حتی قیام و شورش سیاسی در معنای دقیق! یک بلوایی بود که جاهلان هیئتی بازار راه انداختند و بخشی از مردم مرکز شهر به آن پیوستند و نهایتاً با ۱۲ تا ۱۸ کشته جمع شد، نه چندهزار کشته! دوازده تا هجده کشته در سرکوب چنین بلوایی، در مقیاس آن دوران و در مقایسه با سرکوب‌هایی که در شرق اروپا و آمریکای لاتین رخ می‌داد، چندان خشونت‌آمیز نبود.
منبع: فیس‌بوک محمد محبی با اندکی تغییر