چهارشنبه، مرداد ۰۱، ۱۴۰۴

از مردم بی‌شاه، تا شاه بی‌مردم

 من با «محمدعلی فروغی» در همان عنفوان جوانی آشنا شدم. وقتی استادم با احترام در موردش حرف می‌زد، و روزی که خاتمی آمد و گفت: «بهترین نوع حکومت، حکومتیه که عالمان و فیلسوفان بر مسند بنشینند»، استاد ریش‌خندی زد و گفت: «اینو ببین، فروغی‌اش نتوانست،تویِ آخوند انگشت کوچیک‌شم نمی‌شی!»

فروغی برای من یک محقق بود، ادیبی که فهمیده بود، چگونه
ایرانیان با شیواترین لغات به بی‌راهه می‌روند! او که کلیات سعدی، خیام، جامی، حافظ و ... را تصحیح کرده‌بود، به‌عینه می‌دید که راه پیش‌رفت این سرزمین، نه از مسیر «شعر» که از شاهراه «فلسفه» می‌گذرد، و به‌خاطر همین از «ضیافت افلاطون» گفت، به «آیین سخنوری» پرداخت، بعد سراغ «دکارت» رفت و از «سیر حکمت در اروپا» گفت!

فروغی با همین کتاب‌های‌اش، قصد داشت تصویر بزرگ‌تری از دلایل عقب‌ماندگی ایران‌ نمایش داده، و زیرکانه راه چاره برون‌رفت از چرخه‌ٔ استبداد را به مردم نمایان کند!

اما مگر می‌شود فرهنگ دیرپای یک سرزمین‌ را با ۴ کتاب و چند سخنرانی تغییر داد؟!

بعدها که با
تاریخ شفاهی هاروارد آشنا شدم، یکی از کسانی که حبیب‌الله لاجوردی با او مصاحبه کرده‌بود، پسر محمدعلی فروغی بود!

خاطرات
محمود فروغی یکی از شگفت‌انگیزترین مطالبی بود که می‌شنیدم. شما وقتی خاطرات‌ را از دهان راوی می‌شنوید، خوبیِ بزرگی دارد: هنگام خواندن یک یادنامه، واژه‌ها هرگز نمی‌توانند حس راوی‌ را کامل انتقال دهند، اما وقتی همان خاطرات‌ را می‌شنوید، احساس‌اش کاملاً مشخص می‌شود!

مثلاً وقتی در ۱۳۱۴ ماجرای
گوهرشاد پیش می‌آید، پدر داماد فروغی تولیت آستان قدس رضوی بود. حسینقلی اسدی، فاطمه دختر فروغی‌ را به زنی گرفته‌بود، و حالا پدرش محمدولی اسدی به‌جرم مشارکت در غائله‌ٔ گوهرشاد، زیر تیغ اتهام آشوب علیه سلطنت قرار گرفته‌بود و سرانجام به دار آویخته شد!

محمود فروغی وقتی این داستان‌ را تعریف می‌کند، شما ترس‌را در صدای این مرد احساس می‌کنید. ترسی که بعدها در صدای
شریف امامی، نصرت‌الله امینی و... بسیاری از رجل سیاسی آن دوره هم تجربه کردم! ترسی که شاید اگر نبود، بسیاری از سازندگی‌های دوران رضاشاه هم اتفاق نمی‌افتاد!

وقتی متفقین وارد ایران شدند،
متین دفتری (همسر شمس پهلوی) نخست‌وزیر بود. او خدمت بزرگی به ایران کرد و به رضاشاه گفت: مذاکره با متفقین کار من نیست، و فقط از فروغی برمیاد!

شاه با اکراه قبول کرد! فروغی که سال‌ها به مطالعه و فرهنگستان لغات مشغول‌شده، و از عالم سیاست فاصله گرفته‌بود، در یکی از حساس‌ترین برهه‌های تاریخی نزد شاه رفت. رضاشاه شکست‌اش‌ را به گردن مردم انداخت و گفت: «این مردم لیاقت مرا ندارند».

من شیفته‌ی جواب فروغی به این گلایه‌ام! بارها همین‌جا پاسخ فروغی‌را نوشتم و کاش محمدرضاشاه این حرف‌را جدی می‌گرفت:
«اعلیحضرت! من در دنیا مردمانی را می‌شناسم که شاه ندارند؛اما شاهی ندیده‌ام که مردم نداشته باشد.»

فروغی نخست‌وزیر کشور اشغال‌شده‌ ایران شد. او با دستانی بسته به مذاکره با ابرقدرت‌های جهان رفت! همه فکر می‌کنند که بزرگ‌ترین کار فروغی، حفظ سلطنت و یک‌پارچگی ایران بود! اما به‌نظر من شاه‌کار فروغی، گنجاندن بندی در آن توافق‌نامه بود، که فاتحان‌ را ملزم می‌کرد، ۶ ماه بعد از اتمام جنگ ایران‌را ترک کنند!

بعدها
قوام‌السلطنه به استناد همین بند توانست به شوروی‌ فشار آورده و آذربایجان‌ را نجات دهد!

تا این‌جای این رشتو، مقدمه‌ای بر این اصل مطلب بود که فروغی بعد از توافق به رادیو رفت و متفاوت‌ترین بیانیه‌ تاریخ معاصر را خواند! او که می‌دانست، شاه جوان هم پای رادیو شنونده‌ حرف‌های‌اش هست، از این فرصت استفاده کرد، تا درسی بزرگ‌ را به او گوشزد کند و دلایل عقب‌ماندگی ایرانیان‌ را به شیواترین شکل ممکن به مردم نشان دهد.

 فروغی ابتدا از انواع حکم‌رانی در دنیا گفت: «برادران و هم‌میهنان عزیزم، به‌حمدالله، به‌فضل خداوند در سایۀ توجه شاهنشاه جوان‌ جانبخت، بار دیگر پا به دایرۀ آزادی گذاشتید و می‌توانید از این نعمت برخوردار شوید.»


اما فروغی قصد نداشت، فقط سلطنت
«محمدرضاشاه‌» را اعلام کند، او عصاره‌ٔ صدها کتابی‌ را که خوانده و نوشته‌بود‌، همراه داشت. و می‌خواست درسی بزرگ برای آیندگان باقی گذارد.

 «معنی آزادی این نیست که مردم خودسر باشند، و هرکس هرچه می‌خواهد بکند؛ در عین آزادی قیود و حدود لازم است. مردم وقتی آزاد خواهند بود که
"قانون" در کار باشد و هرکس حدود اختیارات خود را بداند و از آن تجاوز نکند، متأسفانه بسیاری از مردم چنین‌اند که هر وقت بتوانند زور بگویند، می‌گویند. همین‌که امروز من زور بگویم، فردا زبردستی پیدا می‌شود که به من زور بگوید. پس اولین سفارشی که در عالم خیرخواهی و میهن‌دوستی به شما می‌کنم، این است که ملت آزاد آن است که جریان اُمورش بر وفق قانون باشد. شما شنیده‌اید که از تمدن و توحش و ملل متمدن و وحشی سخن می‌گویند، آیا درست فکر کرده‌اید که ملت متمدن کدام است؟ و ملت وحشی چیست؟ گمانم این است که بعضی بگویند ملت متمدن آن است که راه‌آهن و کارخانه و تانک و هواپیما دارد، البته ملل متمدن این چیزها را دارند، اما من به شما می‌گویم بدانید که این چیزها فروع تمدن‌اند، اصل تمدن نیستند. اصلِ شرافت و شخصیت یک ملت در شرافت و احترام به قانون، مسئولیت‌پذیری در برابر قانون، و پاس‌داری از حقوق و کرامت فرد و اجتماع است. اگر کشوری قانون را محترم بشمارد، آحاد آن ملت خود را مجبور بدانند که تابع قانون باشند، آن‌گاه است که آزادیِ حقیقی و آسایشِ پایدار برقرار خواهد شد.»

شرافت و قانونی که فروغی مدنظرش بود، نه آن‌چه مردم باید پایبندش باشند. بلکه تا حکمرانان و صاحبان قدرت، خودشان‌ را ملتزم به قانون ندانند، هرگز عموم مردم پایبند قانون نخواهند شد.

 این را وقتی متوجه می‌شویم که فروغی در ادامه انواع حکمرانی‌ را می‌شمارد: «قسم اول حکومت انفرادی و استبدادی است. قسم دوم حکومت خواص و اشراف است. قسم سوم را حکومت ملی می‌گویند که اروپايیان دموکراسی می‌نامند».

این‌جاست که فروغی مستقیم شاه‌جوان‌ را نصیحت به التزام به قانون می‌کند: 
«شما ملت ایران به‌موجب قانون اساسی، دارای حکومت ملی پادشاهی هستید، اما اگر درست توجه کنید، کمتر وقتی بوده‌است، که از نعمت آزادی حقیقی برخوردار باشید، و چندین مرتبه حکومت ملی مختل شده‌است. آیا فکر کرده‌اید که علت آن چیست؟ معنای حکومت ملی این است که اختیار امور کشور با ملت باشد.»

 و بعد شرافت‌ را در رفتار شاه می‌بیند: «پادشاه باید گفتار و کردار خود را با اصول شرافت و آبرومندی تطبیق کند، چنان‌که یکی از حکمای اروپا گفته است: اگر بنیاد حکومت استبدادی بر ترس و بیم است، بنیاد حکومت ملی بر شرافت افراد ملت است و مخصوصاً اگر متصدیان امور عامه، شرافت را در اعمال، نصب‌العین خویش نسازند، کار حکومت ملی پیشرفت نمی‌کند و بالاخره جمیع طبقات باید دست به دست یک‌دیگر داده، در پیش‌بردن حکومت ملی متفق و متحد باشند که بزرگ‌ترین آفت حکومت ملی اختلاف کلمه و نفاق است.»

فروغی با خواندن این بیانیه در ۱۵مهر۱۳۲۰ تلویحاً رفتن رضاشاه و نشستن فرزندش بر مسند قدرت‌ را اعلام کرد و یکی از بیاد ماندنی‌ترین نطق‌های تاریخ معاصر را به‌جای گذاشت!

 ایران ۴سال از ۶سال جنگ جهانی دوم در اشغال بود و فروغی یک‌سال و دو ماه بعد این ماجرا (۶آذر ۱۳۲۱) در ۶۷ سالگی از دنیا رفت و نتوانست آزادی کشورش‌ را ببیند! آزادی از بیگانگان...

اما این نطق هم مثل هزاران نصیحت عالمانه فدای فرهنگ استبدادزدگیِ ایرانیان شد و باز دَر بر پاشنه‌ی نشنیدن چرخید و ۳۷سال بعد، وقتی محمدرضاشاه از هلیکوپتر بر فراز تهران مردم خشمگین‌ را می‌دید، هنگام پیاده‌شدن لگدی به آن زد و گفت: «من که شاه بدی برایشان نبودم، لعنت به این مردم!».

کاش او زودتر معنای «شرافتی» که فروغی گفته بود را می‌فهمید! کاش...

©️ توییتر موسیو آرسن با  اندکی تغییر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر